اهل ایرانم!
روزگارم خوش نیست،
تکه جایی دارم،
خرده حرفی،
سر سوزن حقی.
عالمی دارم، بدتر از سنگ سیاه،
دشمنانی، سخت تر از آهن و سرب...
و خدایی که کمی گم شده است:
پشت آن تاریکی،
پای یک قلب یخی،
روی آوار ستم،
روی قانون شکنی...
من مسلمان بودم!
قبله ام شعر سپید،
جانمازم خورشید،
مهر من باران بود.
ولی افسوس مسلمان بودند؛
چکه کردند به تیمار زمین.
قبله شان خون خدا،
حرفشان آیت زور،
و شکستند دل نازک شب بوها را.
اهل ایرانم!
پیشه ام آدمیت،
گاه گاهی می نویسم از درد،
می سپارم به شما،
تا به رنجی که از آن می جوشد؛
دل تنهایی من،
ما بشود