اشک رازیست ...لبخند رازیست ...عشق رازیست ...اشک آن شب , لبخند عشقم بود ...قصه نیستم که بگویی ...نغمه نیستم که بخوانی ...صدا نیستم که بشنوی ...یا چیزی چنان که ببینی ...یا چیزی چنان که بدانی ...من درد مشترکم , مرا فریاد کن ...درخت با جنگل سخن می گوید , علف با صحرا , ستاره با کهکشانو من .... با تو سخن می گویم ...نامت را به من بگو , دستت را به من بده , حرفت را به من بگو , قلبت را به من بده ,من ریشه های تو را دریافتم ...با لبانت برای همه لب ها سخن گفتم و دست هایت با دستان من اشناست ...زیرا که صدای من با صدای تو اشناست ...در خلوت روشن باتو گریستم, برای خاطر زندگان و در گورستان تاریک با تو خوانده ام زیباترین سرود هارا ...زیرا که مردگان این سال , عاشق ترین زندگان بودند ...