از شوق به هوا
 به ساعت نگاه میکنم
 حدود سه نصف شب است
 چشم میبندم که مبادا چشمانت را
 از یاد برده باشم
 و طبق عادت کنار پنجره میروم
 سوسوی چند چراغ مهربان
 و سایه کشدار شبگردان خمیده
 و خاکستری گسترده بر حاشیه ها
 و صدای هیجان انگیز چند سگ
 و بانگ آسمانی چند خروس
 از شوق به هوا میپرم چون کودکیم
 و خوشحال که هنوز
 معمای سبز رودخانه از دور
 برایم حل نشده است
 آری از شوق به هوا میپرم
 و خوب میدانم
 سال هاست که مرده ام …