دیگر از سقف زمانه, آفتابی بر نمی تابد مرا
کلبه ی جانم دگر بار, روشنایی نیست
در کنار پنجره دیگر گل اندامم نمی ماند
شهر خالی مانده بی او, آشنایی نیست
کوچه باغان گذشته خالی از فریاد شبگرد و غزل گشته
باغ سرسبز جوانی ها, خزانی شد
سالها بی بودنت بودم, تن به هر بیهوده فرسودم
جمع این مطلب زدم من, زندگانی شد