تفنگت را زمین بگذار
که من بیزارم از دیدار این خونبار ناهنجار
تفنگ دست تو یعنی زبان آتش و آهن
من اما پیش این اهریمنی ابزار بنیان کن
ندارم جز زبان دل
دلی لبریز از مهر تو
ای با دوستی دشمن
زبان آتش و آهن
...............
زبان خشم و خونریزی است
زبان قهر چنگیزی است
...............................
بیا،بنشین،بگوبشنو سخن ،شاید
فروغ آدمیت راه در قلب تو بگشاید
...........
برادر گر میخوانی مرا بنشین برادروار
..............
تفنگت را زمین بگذار
تفنگ را زمین بگذار تا از جسم تو
این دیو انسان کش برون آید
تو از آیین انسانی چه می دانی؟
.................................................
اگر جان را خدا داده است
چرا باید تو بستانی؟
چرا باید که با یک لحظه غفلت،این برادر را
به خاک و خون بغلطانی؟
گرفتم در همه احوال حق گویی و حق جویی
و حق با توست
ولی حق را برادر جان
به زور این زبان نافهم اتش بار
نباید جست
......
اگر این بار شد وجدان خواب آلوده ات بیدار
تفنگت را زمین بگذار
تفنگت را زمین بگذار