ادامه  :   .............  کاظم  از زور خجالت داشت میترکید. ناگهان رفت روی  بالکن خانهی نستوه، روی  نرده ایستاد و از آنجا پرید توی حیاط؛ از  ارتفاع تقریبا چهار متری. ما همه  وحشت زده دویدیم توی حیاط. کاظم سرحال و  قبراق در حال خندیدن بود. گفت:  خوشتون اومد؟ دوباره از پلهها رفت بالا و  روی نرده ایستاد و دوباره  پرید. همه یکصدا فریاد زدند: کاظم تیتاپی! هو  هو! کاظم تیتاپی! هو هو!… آن  روز داشتم برای کاظم گریه میکردم ـ مثل  همین حالا که اینها را مینویسم  ـ ولی نمیدانستم روزی به سرنوشت کاظم  دچار خواهم شد. وقتی باید برای  اثبات خودم از بلندیهای مهیب بپرم و  ژانگولر کنم و زندگی را کف دست  بگذارم. من آمادهی پریدنام رفقا!
(رضا کاظمی) ـ کابوسهای فرا مدرن