mani24
پسندها
36,493

ارسال های پروفایل آخرین فعالیت ارسال ها درباره

  • دوری ات

    تو نیستی و شب چه قصه ی درازی است

    تو نیستی و لحظه ها چه دیر از آسمان روز چکه می کنند

    تو نیستی و من گویی هزار سال است ندیدمت

    گویی کسی ریشه هایم را در زمین می جود

    تو نیستی و آینه دیگر مرا بجا نمی آورد

    کاش تا وقتی که برگردی قطار زمان در هیچ ایستگاهی توقف نکند!
    من بودم ، تو و یک عالمه حرف

    و ترازویی که سهم تو را از شعرهایم نشان می داد !

    کاش بودی و می فهمیدی وقت دلتنگی ، یک آه چقدر وزن دارد


    دعا کردیم که بمانی
    بیایی کنار پنجره
    باران ببارد
    و باز شعر مسافر خاموش خود را بشنوی:
    اما دریغ که رفتن راز غریب همین زندگیست
    رفتی پیش از آنکه باران ببارد....
    سلام خوبید
    ببخشید یه پیغام گذاشتم خوشحال میشم که بخونید
    بیا آخرين شاهكارت را بيبين

    مجسمـه اي با چـشمانی باز

    خيره به دور دست

    شايد شرق شايد غرب

    مبهوت يك شكست،

    مغلوب يك اتفاق

    مصلوب يك عشق،

    خرده هايش را باد دارد مي برد

    و او فقط خاطراتش را محكم بغل گرفته...

    بيا آخرين شاهكارت را ببین

    مجسمه اي ساخته اي به نام «من»


    باران که می بارد یاد تو می افتم

    لحظه هایم جان می گیرد ،

    و دلم را به سوی تو روانه می کنم ...

    نمی دانم چه برقی در نگاه توست ،

    که با هر لحظه دیدنت آرام می شوم!

    باران که می بارد نگاهم به هر طرف می چرخد

    تو را در آستانه چشمانم می بینم ...

    گوشه ای می نشینم و به جایی خیره می شوم !

    باران که می بارد دلم عاشق تر می شود ،

    ابر نگاهم فرو میریزد و گونه هایم خیس می شود ...

    نه از بی کسی و نه از هجوم تنهایی ،

    بلکه از شوق دیدار روی تو جاری می شود!

    باران که می بارد همه چیز جز تو ،

    از یادم فراموش می شود

    دوست داشتنت جاودانه می شود

    باران می بارد و من به هوای بودنت

    ماندگار می شوم ...

    و باور می کنم ،

    این احساسیست که پنهان نمی ماند


    چقدر پر می کشد دلم . . . !

    به هوای تـــــو . . .

    انگار تمام پرنده های جهان در قلبم آشیانه کرده اند . . . !
    دلتنگی برای من تمامی ندارد !

    فرقی هم ندارد

    جز در مقیاس اندازه و نوع

    وقتی هستی یک جور

    و وقتی نیستی هم ؛ کمی بیشتر !

    من همیشه دلتنگ توام...




    حس غریبی دارم این روزها، و پرم از تضادهای رنگ وا رنگ!

    هم آرامم؛ هم بی قرار... هم شادم؛ هم غمین... هم صبورم و هم بی تاب...!

    و بیش از همه ی این ها دلتنگم... !

    روزها می گذرند و من، «فقط» بی قرار می شوم ... و دلتنگ...

    چیزی ست در من، که فریاد می زند تمام «وجودم» را ... اما... این بغض ِ در گلو

    نشسته،

    دلتنگم برای همه ی لحظه هایی که چه زود «خاطره» شدند... و چه زود از

    من گذشتند...


    گاه بی تاب می شوم از این همه حوصله ای که ثانیه ها دارند، و هیچ گاه هم سَر

    نمی رود ... و چه بی پایان گِردی ساعت روی دیوار را دور می زنند و چه

    بی عار، دوباره و دوباره و دوباره طی می کنند این مسیر هزار باره را!!


    اما، همیشه... همیشه ی همیشه ، یک امید حقیقی، گرچه دور، اما گرم و نورانی،

    قدم هایم را به خود می کِشد...

    و دست هایم را می گیرد و با خود می بَرَد، به آن سوی دلتنگی ها، و جدایم

    می کند از این روز و شب های تکراری بی پایان... و جدایم می کند از این همه فکر

    و خیال دنیای بزرگترها!!


    می خواهم بچه شوم، و بچه بمانم! خسته ام از تمام مسئولیت ها و نگرانی ها و

    تصمیم های «بزرگتر» بودن!!


    وقتی دلی برای دلی تنگ می شود

    انگار پای عقربه ها لنگ می شود!


    تکراریند پنجره ها و ستاره ها

    خورشید بی درخشش و گل، سنگ می شود


    پیغام آشنا که ندارند بلبلان

    هر ساز و هر ترانه بد آهنگ می شود

    احساس می کنی که زمین بی قواره است!

    انگار هر وجب دو سه فرسنگ می شود!


    باران بدون عاطفه خشکی می آورد

    رنگین کمان یخ زده بی رنگ می شود

    هر کس به جز عزیز دلت یک غریبه است

    وقتی دلت برای دلی تنگ می شود!!!





    از دور نمایان است باغی با درختان پربار

    از دور نمایان است آبشاری سرازیر

    از دور نمایان است رنگین کمان

    از دور نمایان است پل چوبی آرزوهایمان

    از دور نمایان است کلبه ای

    می تپد قلبی در آن،آری

    حیف که از دور نمایان است

    و من از دور شاهد تپش قلب توام




    نتوانستم کنار بیام با غم رفتن تو ...


    گاهی از ته دل صدایت میزنم که باشی ,


    و گاهی برایت مینویسم ,


    گاه احساس انقدر کوچک می شود که ,


    دل به دل نوشتن نمی دهد .


    اینجا تنها جایست که مینویسم ...


    شاید که بخوانی ...


    نمیدانم ...


    نمیدونم چه رازی هست بین قلب و قلم


    از وقتی قلبــــــــــــم خشکید،


    قلمــــــــــم دیگر ننوشت!


    .
    .
    .


    * در نبودنــــم...

    در نبودنت...

    برای دیدنم چشمهایت را ببند!

    قلب ِ من تنها

    با سرانگشتانِ احساست ، دیده می شود...!
    دلتنگی برای من تمامی ندارد !

    فرقی هم ندارد

    جز در مقیاس اندازه و نوع

    وقتی هستی یک جور

    و وقتی نیستی هم ؛ کمی بیشتر !

    من همیشه دلتنگ توام...


    حس غریبی دارم این روزها، و پرم از تضادهای رنگ وا رنگ!

    هم آرامم؛ هم بی قرار... هم شادم؛ هم غمین... هم صبورم و هم بی تاب...!

    و بیش از همه ی این ها دلتنگم... !

    روزها می گذرند و من، «فقط» بی قرار می شوم ... و دلتنگ...

    چیزی ست در من، که فریاد می زند تمام «وجودم» را ... اما... این بغض ِ در گلو

    نشسته،

    دلتنگم برای همه ی لحظه هایی که چه زود «خاطره» شدند... و چه زود از

    من گذشتند...


    گاه بی تاب می شوم از این همه حوصله ای که ثانیه ها دارند، و هیچ گاه هم سَر

    نمی رود ... و چه بی پایان گِردی ساعت روی دیوار را دور می زنند و چه

    بی عار، دوباره و دوباره و دوباره طی می کنند این مسیر هزار باره را!!


    اما، همیشه... همیشه ی همیشه ، یک امید حقیقی، گرچه دور، اما گرم و نورانی،

    قدم هایم را به خود می کِشد...

    و دست هایم را می گیرد و با خود می بَرَد، به آن سوی دلتنگی ها، و جدایم

    می کند از این روز و شب های تکراری بی پایان... و جدایم می کند از این همه فکر

    و خیال دنیای بزرگترها!!


    می خواهم بچه شوم، و بچه بمانم! خسته ام از تمام مسئولیت ها و نگرانی ها و

    تصمیم های «بزرگتر» بودن!!


    باد می وزد...

    روبه رویم دیوار است و پشت سر، دنیا دنیا کویر...

    و این منم که با چهره ای بهت زده، و چشمانی خیره، به آن نقطه ی نا معلوم

    همیشگی چشم دوخته ام ...


    باد می وزد...

    در زیر آفتاب داغ تابستان، یخ بسته ام... و با دست های خود خورشید هم

    گرم نخواهم شد، دیگر...


    من، در آغاز ِ پایان ِ خویشم... ، در ابتدای ویرانی .........



    همیشه باد می وزد این جا... سرد است هوای این کویر......


    زمین به راه افتاد

    رو به تو

    و پشت به هرآنچه پشت به تو

    و من با یک تکه از دلم برگشتم

    تکه ای که به اندازه ی یک قرن، خاک

    و به اندازه ی یک دریا، سکوت خورده است

    با کویری در مشت

    و غبار کهنه ای روی پلکهایم

    که جهانم را سفالی کرده است

    با چتری که باران را از خود عبور میدهد

    با آسمانی شکفته بر شانه هایم

    و چشمانی که خوشبختانه هنوز خیره اند...!


    نمی دانم چه حس لطیفی است باران

    صدای باران صدای آرامش می دهد

    صدای باران آرام می کند ذهن آشفته را

    بوی باران بوی دوستی می دهد

    و این طبیعت است

    طبیعت بی حضور باران معنی نمی دهد

    باران می بارد


    بیا آخرين شاهكارت را بيبين

    مجسمـه اي با چـشمانی باز

    خيره به دور دست

    شايد شرق شايد غرب

    مبهوت يك شكست،

    مغلوب يك اتفاق

    مصلوب يك عشق،

    خرده هايش را باد دارد مي برد

    و او فقط خاطراتش را محكم بغل گرفته...

    بيا آخرين شاهكارت را ببین

    مجسمه اي ساخته اي به نام «من»


    آرام آرام بر من می بارد

    باران را می گویم

    خودم را مرور می کنم

    و حرفــ های تو را

    صدای تق تق حضورت می آید

    و

    من...

    با همه ی دلتنگی هایم

    باز سلام می کنم

    ارام میبارد باران

    ...ببار بر من ای باران

    قطره های باران بر صورتم می خورند

    من چترم را میبندم و کنار میگذارم و خودم را به باران میسپارم

    باران با قطره هایش چهره ام را نوازش میکند

    بر لبانم مینشیند

    چشمانم را میبندم

    صورتم را بوسه باران میکند

    بر گردنم میلغزد و روی شانه هایم مکثی میکند

    مرا از عشق خیس کن باران

    ..قطره های باران به آرامی از شانه هایم پایین می روند

    ...

    باران روی تمام بدنم نشسته است

    باران شدید می شود

    ...

    یک رعد

    ...و ناگهان باران بند میاید

    ...و احساس آرامش مطلق
    دَر دَسترَسْ بُودنتْ دیگر برایْم ارزِشْی نَداردْ

    اّکنُون نَه مُشتَرک هَسْتی و نَه مُورد نَظرْ...
    سلام دوست خوبم
    شروع جزء بیست وششم

    ****<< جلسه هفتگی قرائت قرآن باشگاه مهندسان ایران >>****

    در صورتی که نیتی دارید می تونید به fereshte.m یا mahsa66 اطلاع بدید.
    در پناه حق
    التماس دعا:gol:

    کلبه ای می سازم

    پشت تنهایی شب، زیراین سقف کبود

    که به زیبایی پرواز کبوتر باشد

    چهارچوبش از عشق، سقفش از عطر بهار

    رنگ دیوار اتاقش از آب

    پنجره ای از نور، پرده اش از گل یاس

    عکس لبخند تو را می کوبم

    روی ایوان حیاط

    تا که هرصبح اقاقی ها را با تو سرشار کنم

    همه دلخوشیم بودن توست

    و چراغ شب تنهای من، نور چشمان تو است

    کاشکی در سبد احساسم، شاخه ای مریم بود

    عطر آن را با عشق

    توشه راه گل قاصدکی می کردم

    که به تنهایی تو سر بزند

    تو به من نزدیکی و خودت می دانی

    شبنم یخ زده چشمانم در زمستان سکوت

    گرمی دست تو را می طلبد.
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
بالا