رفتم توو اتاق خودمو خالی کردم اینقدر خندیدم.

به مامیم گفتم بیا بشین.
مامیم اومد نشست اون طرف داداشم.
یکم لوبیا کشید شروع کرد به خوردن.
بابامم از دستشویی اومده بود بیرون.
بعد میدونست من سالاد دوست ندارم گفت میای عوض کنیم؟
گفتم آره:دی
من همه لوبیا هه رو خوردم مامانمم سالاد توو دستش به داداشم گفت بیا با هم بخوریم.
یهو داداشم داد زد چیه هی به من میگین سالاد من دوست نداااااااااارم.
حالا دیگه من میتونم جلو خنده مو بگیرم؟

مامانم شده بود:


بابام همینطور.
عمو م هم هی لبخند میزد:دی