Dahatiii
پسندها
20

ارسال های پروفایل آخرین فعالیت ارسال ها درباره

  • لوبیا م که تموم شد پا شدم رفتم توو اتاقم دیگه کبود شده بودم از خنده.:biggrin:
    الآنم شاهرگ گردنم درد میکنه بسکه دیشب آبرو ریزی شد.:D
    اومدیم توو اتاق دیگه بقیه هم کم کم غذاشون تموم شد اومدم حالا گیر به مامیم آقا اینا فکر نکنن واقعا من... .:D
    مامانمم مرده بود از خنده نمیتونست بحرفه هی گمیگفت آخه تو مگه اولین بارته این چه سوتی ایه دادیییی.:redface:

    شب م که میواستیم بخوابیم من هی دم و دقیقه در رفت و آمد توو اتاقا اصلا نذاشتم عموم بخوابه.(بقیه عادت دارن).
    صبح چشماش :eek: شده بووود.:biggrin:
    الآنم عمو و بابام رفتن یه شهر دیگه.:redface:
    رفتم توو اتاق خودمو خالی کردم اینقدر خندیدم.:biggrin:
    به مامیم گفتم بیا بشین.
    مامیم اومد نشست اون طرف داداشم.
    یکم لوبیا کشید شروع کرد به خوردن.
    بابامم از دستشویی اومده بود بیرون.
    بعد میدونست من سالاد دوست ندارم گفت میای عوض کنیم؟
    گفتم آره:دی
    من همه لوبیا هه رو خوردم مامانمم سالاد توو دستش به داداشم گفت بیا با هم بخوریم.
    یهو داداشم داد زد چیه هی به من میگین سالاد من دوست نداااااااااارم.
    حالا دیگه من میتونم جلو خنده مو بگیرم؟:biggrin:
    مامانم شده بود::redface::D
    بابام همینطور.
    عمو م هم هی لبخند میزد:دی
    حالا داداشم پیش من نشسته هی اصرارش میکنم بیا سالاد بخور.(بابامم نصف سالادو خالی کرده بود توو کاسه من).
    هی اونم هیچی نمیگه.
    داشتم با سالاده بازی میکردم.
    بابام گفت بخور دیگه.:mad:
    بعد خودش پا شد رفت دستشویی گفت الآن برمیگردم.
    منم اومدم یه قاشق گذاشتم دهنم،از دهنم یه صدای تیزی شبیه صدای...درومد!!:redface::biggrin:
    حالا عموم هی داره لبخند میزنه.
    داداشم سرش به غذاشه.
    منم ترکیدم از خنده.:biggrin:
    خلاصه بلند شدم رفتم تو اتاق به بهانه این که برم مامانمو صدا کنم بیاد بشینه:دی
    خلاصه ما فهمیدیم رفتیم پذیرایی.
    دیگه عمو و بابا مشغول صحبت شدن تااااااا ساعت 11 که شام بود.
    حالا بابام اصراااااااار همه تون باید بیاین بشینین سر سفره شام بخورین.
    من و مامیم شام خورده بودیم...داداشمم که همیشه 2 بار شام میخوره.:D
    من و مامیم هی میگفتیم بااااو ما نمیخوریم.
    بابامم اصراررررر.:D
    خلاصه دیگه هر جور خواستیم در بریم نشد:دی
    بابام گفت چی میخوری؟سالاد بکشم؟(در حال کشیدن سالاد در ظرف).
    منم متنفرم از سالاد.
    دیدم داره میکشه گفتم باشه.:(
    عموم طرفای 8 اینا اومد خونه مون.
    ما هم طبق معمول یه سلام و علیک گرمی باهاش کردیم بعد دیگه رفتیم دنبال کارای شخصی.
    بابام چون میخواست با مهمون شام بخوره از موقعی که صبحونه خورده بود (6 صبح) تا 8 شب هیچی نخورده بود.
    (شام و ناهار یکیه همیشه).
    من خودم عادت دارم 7-8 شام میخورم میره پی کارش.
    حالا همه بدبختیا از همین شام شروع شد.

    اولش مامیم هی به داداشم اصرار میکرد برو ظرف میوه رو بذار جلو عمو بعد داداشم هی نمیگرفت..اعصاب مامیم حسابی خط خطی شده بوود.:D

    ادامه دارد... .
    خیلی قضیه ش مفصله.
    صبر کن تیکه تیکه برات تعریف میکنم:دی
    داهات دیشب باورت نمیشه مهمون داشتیم اینقدر ضایع بازی دراوردیییییییییم.:cry::biggrin:
    سلااااااااام داهاتییییییییییییییییییی.
    چطوریییی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
    نه داهاتی عزیز.
    خوشحال شدم.
    باییییییی.:gol:
    آره دارم یه سری کارا رو به امید خدا انجام میدم.
    فردا صبح هم وقت دکتر دارم..برام دعا کن چیزیم نباشه:(
    نه خو آخه تو یجوری گفتی گشنمه که من فکر کردم دیگه واقعا نمیتونی تحمل کنیی.:biggrin:
    ایول..خوبه.:D
    خب یه چی باید از خونه میووردی با خودت.
    حالا خب چیزی نخور..طوری نمیشه که.:D
    یه چند ساعت آدم چیزی نخوره هیچ چیش نمیشه..مطمئن باش.
    نه یادم نیست!!
    خو برو یه چیز بگیر بخور دیگه.
    مثل اوندفعه من میشیااا.
    تازه مال تو ضایع تر میشه..جلو همه آدم از حال بره..چه ضایع.:D
    دیگه همینیه که هست..میخوای بخواه نمیخوای هم بخواه.:D

    راستی الآن توو فکر این بودم که من صبحونه خوردم یا نخوردم؟
    حافظه داریم؟[IMG]
    نخیر گفتم بدک ندادم نگفتم بدک نشدم.:razz:
    ااااااا باشه حواسم هست.:D
    من ترم پیش سر کلاس ریاضی با گوشی میرفتم توو اینترنت.:D
    چمیدونم واالله.
    درس عمومی مون بود..دو تامونم همکلاس بودیم.
    من ااااای بدک ندادم شدم 19.5 اون شد 18 و خورده ای.
    این استادا خیلی بد نمره میدن..انگار دشمنی دارن.:(
    البته بعضیاشونم خیلی خیلییییییییی خوب نمره میدن.
    مثلا یه درسیو یکی از دوستام مطمئن بود میفته،بالا 18 شد.:cool:
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
بالا