شادی را هدیه کن حتی به کسانی که آن را از تو گرفتند
عشق بورز به آنهایی که دلت را شکستند
دعا کن برای آنهایی که نفرینت کردند
و بخند که خدا هنوز آن بالا با توست
یادمان باشد حرفی نزنیم که به کسی بر بخورد...نگاهی نکنیم که دل کسی بلرزد...خطی ننویسیم که کسی را آزار دهد...یادمان باشد که روز و روزگار خوش است....تنها دل ما دل نیست....
نه تو می مانی و نه اندوه
و نه هیچ یک از مردم این آبادی...
به حباب نگران لب یک رود قسم،
و به کوتاهی آن لحظه شادی که گذشت،
غصه هم می گذرد،
آن چنانی که فقط خاطره ای خواهد ماند...
لحظه ها عریانند،
به تن لحظه خود، جامه اندوه مپوشان هرگز...
آی مردم! چرا چنین شده ایم؟
برکت رفته، خوشه چین شده ایم!
ما که از آسمان خبر داریم
پس چرا عاشق زمین شده ایم؟
دستمان از ترانه ها خالی
باز گلدان خانه ها خالی
از غم و درد سینه ها لبریز
جای سر روی شانه ها خالی
صحبت از دردهای مردم نیست
صحبت از بوی نان گندم نیست
نسبت عشق با هوس چند است؟
شک ندارم که یک هزارم نیست
چون می گذرد غمی نیست !!
قصه ی آن دختر نابینا را می دانی ؟
که از خودش تنفر داشت
از تمام دنیا تنفر داشت ؛
و فقط یکنفر را دوست داشت
دلداده اش را
و با او چنین گفته بود
« اگر روزی قادر به دیدن باشم
حتی اگر بتوانم دنیا را برای یک لحظه ببینم
عروس حجله گاه تو خواهم شد »
***
و چنین شد که آمد آن روزی که یک نفر پیدا شد
که حاضر شود چشمهای خودش را به دختر نابینا بدهد
و دختر ، آسمان را دید و زمین را
رودخانه ها و درختها را
آدمیان و پرنده ها را
و نفرت از روانش رخت بر بست
***
دلداده به دیدنش آمد
و یاد آورد وعده دیرینش را :
« بیا و با من عروسی کن
ببین که سالهای سال منتظرت مانده ام »
***
دختر برخود بلرزید
و به زمزمه با خود گفت :
« این چه بخت شومی است که مرا رها نمی کند ؟ »
دلداده اش هم نا بینا بود
و دختر قاطعانه جواب داد:
قادر به همسری با او نیست
***
دلداده رو به دیگر سو کرد
که دختر اشکهایش را نبیند
و در حالی که از او دور می شد گفت
« پس به من قول بده که مواظب چشمانم باشی »
مرد پلیدی، درآستانه مرگ، کنار دروازه ی دوزخ به فرشته ای برمی خورد.
فرشته به او می گوید: فقط کافی است در زندگی ات یک کار خوب انجام داده باشی، و همان یاری ات می کند. خوب فکر کن. مرد به یاد می آورد که یک بار، هنگامی که در جنگلی راه می رفت، عنکبوتی را سر راهش دید و راهش را کج کرد تا آن را له نکند.
فرشته لبخند می زند و تار عنکبوتی از آسمان فرود می آید. تا مرد بتواند از راه آن به بهشت صعود کند. گروهی از محکومان دیگر نیز از تار عنکبوت استفاده می کنند و شروع می کنند به
بالا رفتن از آن. اما مرد، از ترس پاره شدن تار، به سوی آنها برمی گردد و آنها را هل می دهد. در همین لحظه، تار پاره می شود، و مرد بار دیگر به دوزخ برمی گردد...
صدای فرشته را می شنود که: افسوس، خودخواهی ات تنها کار خوبی را که انجام داده بودی، به پلیدی تبدیل کرد...
حوا در بهشت قدم می زد که مار به او نزدیک شد و گفت: -این سیب را بخور. حوا که درسش را از خداوند آموخته بود، قبول نکرد. مار اصرار کرد: این سیب را بخور. چون باید برای شوهرت زیباتر شوی. حوا پاسخ داد: نیازی ندارم؛ او که بجز من کسی را ندارد... مار خندید: البته که دارد. حوا باور نمی کرد. مار او را به بالای یک تپه، به کنار چاهی برد. -آن پایین است، آدم او را آنجا مخفی کرده. حوا درون چاه نگاه کرد و در آب چاه بازتاب تصویر زن زیبای را دید. و سپس سیبی را که شیطان به او پیشنهاد می کرد، خورد...
شب هجر دانی چه سر می کنم ؟
به امید وصلت سحر می کنم
خیالم که بنشسته ای در کنار
خیالی که با آن شرر می کنم
فروغت مگر گیردم بی کران
فروغی که در آن سفر می کنم
چنان بند مهرت به جانم فتاد
که از غیر کویت حذر می کنم
به امید وصلت چه سر می کنم
شب هجر با خون سحر می کنم
باران گرفت نیزه و قصد مصاف کرد
آتش نشست و خنجر خود را غلاف کرد
گویی که آسمان سر نطقی فصیح داشت
با رعد سرفههای گران سینه صاف کرد
تا راز عشق ما به تمامی بیان شود
با آب دیده آتش دل ائتلاف کرد
جایی دگر برای عبادت نیافت عشق
آمد به گرد طایفهی ما طواف کرد
اشراق هر چه گشت ضریحی دگر نیافت
در گوشهای ز مسجد دل اعتکاف کرد
تقصیر عشق بود که خون کرد بیشمار
باید به بیگناهی دل اعتراف کرد "قیصر امین پور"
بارانی باید٬ تا که رنگین کمانی برآید
و لیموهایی ترش ، تا که شربتی گوارا فراهم شود
و گاه روزهایی در زحمت،
تا که از ما، انسان هایی تواناتر بسازد؛
خورشید دوباره خواهد درخشید، خیلی زود
و تو خواهی دید ...