یک بنده خدایی، کنار اقیانوس قدم میزد به آسمان آبى و دریاى لاجوردی و ساحل طلایى انداخت و گفت :
- خدایا ! میشود تنها آرزوى مرا بر آورده کنى ؟
صدایى از عرش اعلى بگوش رسید که میگفت :
- چه آرزویى دارى اى بنده ى محبوب من ؟
مرد، سرش را به آسمان بلند کرد و گفت :
- اى خداى کریم ! از تو مى خواهم جاده اى بین کالیفرنیا و هاوایی بسازى تا هر وقت دلم خواست در این جاده رانندگى کنم!
ندا آمد که:
-اى بنده ى من!من ترا بخاطر وفادارى ات بسیار دوست میدارم و مى توانم خواهش ترا بر آورده کنم، اما، هیچ میدانى انجام تقاضاى تو چقدر دشوار است ؟ هیچ میدانى که باید فرمان دهم تا فرشتگانم روى اقیانوس آرام را آسفالت کنند ؟ هیچ میدانى چقدر آهن و سیمان و فولاد باید مصرف شود ؟ همه ى اینها را مى توانم انجام بدهم، اما، آیا نمى توانى آرزوى دیگرى بکنى؟
مدتى به فکر فرو رفت، آنگاه گفت:
- اى خداى من! میشود به من بفهمانى که چرا زنان می گریند؟ میشود به من بفهمانى احساس درونى شان چیست ؟میشود به من یاد بدهى که چگونه مى توان زنان را خوشحال کرد؟
ندایی آمد که اى بنده من!آن جاده اى را که خواسته اى، دو بانده باشد یا چهار بانده؟