دست از دستت که می کشم
حسرت همین روزهای کذایی
در دلم تاب می خورند
آینده چیزی نیست
که بشود پنهان اش کرد !
باید از همین جا شعر را
قیچی بزنم
هفته ها و ماه ها و سالها را رد کنم
بدوزم به یک سطر مانده به آخر ..
من حالم برای تاب آوردن خوب نیست .
دوستانم مثل گندمند...یک دنیا برکت و نعمت..نبودشان قحطیست..و من چ خوشبختم ک خوشه های طلایی گندم در اطرافم موج میزنند..مهربانییت را قدر میدانم و ان را در سیلوی جان نگه خواهم داشت...