mani24
پسندها
36,493

ارسال های پروفایل آخرین فعالیت ارسال ها درباره

  • براي تــو مي نويسم ..

    از عـُـمـق احـساسم

    مي نويسم تا شـايد بداني

    که تپش قلـبم در سينه به خاطــر توست
    عاشق نگاهی پاک و بی ریا
    عاشق سبزی بهار و عاشق تمام شقایق های دنیا

    براي تــو مي نويسم کـه بداني

    تــو بودي آن يگانه عشــقي که در لا به لاي خــرابه هاي قلـبـم لانه گزيد

    و از آنهــا گلســتاني جاودانــه ساخت

    براي تــو مي نويسم تا بداني

    دوري ات براي مــن مثل دوري ماهــي از آب است

    و دوري کبوتر از آســمان

    براي تو مي نويسم اينک از عـُـمــق وجــودم . . .

    با فــريادي خامــوش که در لا به لاي هــيـاهــوي عـشـقت گــُم شده است

    براي تــو مي نويسم اينک تا بداني دوســتـَت دارم !
    دلم میخواست ميدانستي شبها...

    تنها ستاره اي را كه به نامت زده ام...

    به چشمانم سنجاق ميكنم...

    تا يادم نرود در روي زمين كسي هست...

    كه سبزي لحظه هايش .... آرزوي من است !

    دلم میخواست می دانستی...

    که شادی ات... دنيای من است...

    و اندوهت... ويرانی لحظه هايم!


    که چگونه در خنده هايت به اوج می رسم...

    اما کاش می توانستم نشانت دهم...

    که با هر نفسم...

    دانسته و يا ندانسته...

    به یادت هستم

    به تو فکر میکنم به کسی که

    نامش در اندیشه من

    عشقش در قلب من

    کلامش در دفتر من
    مي خواهم اين بار از تو بگويم ....... از تو بهترينم



    دوست دارم من باشم و کاغذ و خودکار ي که فقط نام تورا بنويسد

    با تو حرفها دارم به اندازه ي هزار سال...سالها يي که ديگر متعلق به توست

    دلم را به ياد تو با دريا و آرزوهاي زيبايي آميخته ام

    آرزوها يي که اول و آخر آن تو هستي

    مي دانم که يک روز دنيا تمام ميشود

    ولي عشق تو همچنان پابر جاست

    با تو خواهم ماند وتنها تو با من بمان

    كه وقتي تو هستي گويي تمام خوبيهاي دنيا را به يكباره در كنار خود دارم
    کي بود که با اشکاي تو يه اسمون ستاره ساخت

    کي بود که به نگاه تو دلش رو عاشقونه باخت

    کي بود که با نگاه تو خواب و خيال عشق و ديد

    کي بود که تنها واسه تو از همه دنيا دل بريد

    نگو کي بود کجايي بوداونکه برات ديوونه بود

    رو خط به خط زندگيش از عشق تو نشونه بود

    من بودم اونکه دلشوساده به پاي تو گذاشت

    اونکه واسش بودن تو به غير غم چيزي نداشت

    من بودم اونکه دل اخر عشق تورو خوند

    اونکه به جاي عاشقي حسرتشو به دل نشوند

    حسرت دوست داشتن تو هميشگي بوده و هستپ
    کاش ميرسيد به گوش تو صداي قلبي که شکست
    این چه رازیست که در میکده، عشاق به آن می خندند.

    نکند راز من و تو باشد.

    نکند عهد شکستی و...

    یادمان باشد:

    آسمان شاهد عهدیست که با هم بستیم

    ابرها در سفرند

    آسمان

    اما

    هست
    برای تو نوشتم که بودنت بهار و نبودنت خزانی سرد است

    تویی که تصور حضورت سینه بی رنگ کاغذم را نقش سرخ عشق می زند

    در کویر قلبم از تو برای تو نوشتم

    ای کاش در طلوع چشمان تو زندگی می کردم

    تا هر صبح برایت شعری می سرودم
    آن گاه زمان را در گوشه ای جا می گذاشتم و به شوق تو اشک می شدم

    و بر صورتت می لغزیدم
    ای کاش باد بودم و همه عصر را در عبور می گذراندم

    تا شاید جاده ای دور هنوز بوی خوب پیراهنت

    را وقتی از آن می گذشتی در خود داشته باشد که مرهمی شود برای دلتنگی هایم
    همیشه باش
    حضور داری

    در تمام روزهایی که من فکر می کنم زندگی زیباست

    و زیبایی حضورت لحظه هایم را چه عاشقانه کرده

    و من با تو زندگی را دوست دارم

    وقتی هستی آسمانم آبی ست...خالی از طوفان دلتنگی

    و گنجشکها هم صدای عشقند و آواز خوشبختی می خوانند

    گلها به رویم لبخند می زنند و نسیم چه مهربان است با من

    شمعی هستی برای پروانه ای که بی قرار طواف می کند تو را

    و مهمانی لبخند هاست بر لبهای خاموش

    چشمهایم را بسته ام و حضورت را با همه وجودم حس می کنم

    و در سینه فریاد دوستت دارم سر می دهم

    تا کسی نشنود و نداند راز بودنت را...
    آنكه دستش را اینقدر محكم گرفته ای .... دیروز عاشق من بود ..
    دستانت را خسته نكن .... محكم یا آرام .... فردا تو هم تنهایی
    دیگرنمیگویم:گشتم نبود،نگرد نیست...


    بگذارصادقانه بگویم گشتم،اتفاقا هم بود...

    فقط مال من نبود...!!!

    بگذار دیگری بگردد ...

    شاید مال او باشد..
    داغ تو دارد اين دلم جاي د گر نمي شود
    بي تو براي شاعري واژه خبر نمي شود
    بغض دوباره ديدن ات هست و بدر نمي شود
    فكر رسيدن به تو، فكررسيدن به من
    از تو به خود رسيده ام اين كه سفر نمي شود
    بي همگان به سر شود بي تو به سر نمي شود
    داغ تو دارد اين دلم جاي د گر نمي شود
    دلم اگر به دست تو به نيزه اي نشان شود
    براي زخم نيزه ات سينه سپر نمي شود
    صبوري و تحمل ات هميشه پشت شيشه ها
    پنجره جز به بغض تو ابري و تر نمي شود
    بي همگان به سر شود بي تو به سر نمي شود
    داغ تو دارد اين دلم جاي د گر نمي شود
    صبور خوب خانگي شريك ضجه هاي من
    خنده ي خسته بودنم زنگ خطر نمي شود
    حادثه ي يكي شدن حادثه يي ساده نبود
    مرد تو جز تو از كسي زير و زبر نمي شود
    بي همگان به سر شود بي تو به سر نمي شود
    داغ تو دارد اين دلم جاي د گر نمي شود
    به فكر سر سپردن ام به اعتماد شانه ات
    گريه يي بخشايش من كه بي ثمر نمي شود
    هميشگي ترين من، لاله ي نازنين من
    اي كه جز به رنگ تو دگر سحر نمي شود
    بي همگان به سر شود بي تو به سر نمي شود
    داغ تو دارد اين دلم جاي د گر نمي شود
    برای دلتنگی بهانه نمی آورم

    قضاوت با خودت ,

    دلم اندازه یک دنیاست ...

    اما

    یک دنیا غم در دلم جا گرفته است

    به همین سادگی ...


    يا حق...
    « خانه ی دوست کجاست؟» در فلق بود که پرسید سوار.

    آسمان مکثی کرد.

    رهگذر شاخه ی نوری که به لب داشت به تاریکی شن ها بخشید

    و به انگشت نشان داد سپیداری و گفت:

    « نرسیده به درخت ،

    کوچه باغی است که از خواب خدا سبز تر است

    و در آن عشق به اندازه ی پر های صداقت آبی است.

    می روی تا ته آن کوچه که از پشت بلوغ،سر به در می آرد.

    پس به سمت گل تنهایی می پیچی،

    دو قدم مانده گل،

    پای فواره ی جاوید اساطیر زمین می مانی

    و ترا ترسی شفاف فرا می گیرد.

    در صمیمیت سیال فضا،خش خشی می شنوی:

    کودکی می بینی

    رفته از کاج بلندی بالا، جوجه بر دارد از لانه ی نور

    و از او می پرسی

    خانه ی دوست کجاست؟»
    من دلم تنگ می شود
    برای تو
    برای هرآنچه که تکانم می دهد
    تـــــا تــامل خـــویش
    بـــــــرای خاطراتمان
    چیزهایی که تو، توهم می خوانیشان
    دلــم کــه تنـــگ می شــود
    پای لحظه های خالی از تو
    بــساط اشک پهن می کــنم
    گوش خیالم را به گذشته می چسبانم
    صدایت را از امواج پراکندهی زمان جمع می کنم
    پژواک صدایت بر دیوار ذهن می کوبد
    پر از آواز می شوم از تو
    مگرغیر از این است
    که توهم هم وجود دارد؟
    باشد ...
    به خودم دروغ نمی گویم!
    اما به حقیقت دقایق پریشان عاشقی سوگند
    دلم برای این توهم تنگ می شود
    در حسرت نگاه تو من میمیرم تو رویا



    با آتیش نگاه تو دلو زدم به دریا



    دارم از دوریت میسوزم برگرد پیشم دوباره



    تنهام نزار با گریه..
    از خویش پند گرفتماو به من آموخت که دوست بدارم آنچه مردم دوست نمیدارند و همنشین کسی شوم که او را از خود میرانند.خویشتن به من نشان داد که عشق صفت عاشق نیست بلکه صفت معشوق است.وپیش از آنکه خویشتن به من پند دهد عشق در من همچون ریسمان بود اما اکنونبه هاله ای مبدل شد که اول آن آخرش و آخر آن اولش میباشد و به هر آفریدهای احاطه دارد و به تدریج وسعت می یابد تا هر چیزی که آفریده شود را دربرگیرد.از خویشتن پند گرفتم اوبه من آموخت جمال پنهان را با صورت و رنگ و پوست ببینم و به چیزی چشمبدوزم که نزد مردم ناپسند و زشت است تا اینکه زیبایی آن را مشاهده کنم.پیش از آنکه خویشتن به من پند دهد زیبایی را به صورت شعله هایی در میانستونهایی از دود میدیدم اما اکنون چیزی جز آتش فروزان نمیبینم...آری ای برادر ! او به من آموخت .خویشتن تو نیز پند میدهد و به تو ما آموزد.پس من و تو یکسان هستیم و تنها فرقمان این است که من از خود با لجاجت سخن میگویم و تو از درونت چیزی نمیگوئی و نگفتن تو فضیلت است.
    سر انجام با دیدن نگاه تو آرام می شوم

    چو آهوی گریخته ای رام می شوم

    باور نمی کنی ؟ ای همه هستیم

    که من دارم به جرم عشق تو بدنام می شوم

    من بی تو پای چوبه ی دار غریبی ام

    روزی هزار مرتبه اعدام می شوم

    با چشم های خویش مرا آرام می کنی

    باور نمی کنم که چنین خام می شوم

    گفتی که تو هرگز عاشق خوبی نمی شوی

    گفتم : قسم به عشق ! سر انجام می شوم
    برايش بنويس
    از دلتنگي هايت ...
    از آنچه دلت ميگويد ...
    دلنوشته ها ارزشمند مي شوند و نوشته ها به فراموشي سپرده مي شوند....
    عاشق باش و عشقت را فرياد بزن ...
    از دلت بگو
    از ناگفته هايي كه گفته نشود تبديل به مردابي مي كند دلت را كه ديگر پا در آن نمي شود گذاشت ...
    ماني ... خودت باش
    هميشه خودت باش ...
    آنچه را كه در آيينه مي بيني ...
    آنچه را در درونت مي بيني .......
    سعي كن از دلت بنويسي ...
    آنگاه مي شود كه ميبيني
    سكوت سراسر وجودت را فرامي گيرد ...
    ماني ...
    عشق ساكت است .... فقط مي تپد ...همين و بس..........
    از تو مهربا نتر کيست که دردهايم را با او در ميان بگذارم و زخمهاي دلم را

    پيش رويش بشمارم؟

    از تو آيينه تر کيست که هزار توي روحم را به من نشان دهد،بي آنکه

    سرزنشم کند؟

    در شبهايي که ماه و ستارگان و آتشکده ها و فانوسها هر يک به سويي می

    گريزند،جز تو چه کسي شمعي در دلم روشن مي کند؟

    خوبا مرا به خاطر همه ي آوازهايي که براي تو نخوانده ام،ببخش

    از تو مهربانتر کيست که سرگذشت دستهايم را برايش بنويسم و از فاصله ها
    برو و نگذار ماندنت باری بشود بر دوش دل کسی که شکستن غرورت برایش

    از شکستن سکوت اسانتر باشد.عشقت را بردار و برو.خوب برو. زیبا برو.

    سر به زیر برو هر چند با اندوه با لبخندی بر لب برو هر چند باری سنگین بر دل و بر دوش.

    شاد برو،شاد ازاین باش که اگر ترا نشناخت،عشق شناخت

    برو و بدان هر جا بروی دست عشق را بر شانه ی خود حس خواهی کرد

    نگاهت عاشقانه خواهد شد و صدایت اشنا.

    وقار را در گام هایت می توان دید و اندوهی عارفانه را در لبخندت.

    همه ی اینها از ان است که عشق قلب ترا ماُمنی برای بیتوته ی خویش یافته است

    و همراهت خواهد ماند تا محضر حضرت دوست،

    انکه می ماند اسیر عادت و خویشتن خواهی میشود.

    ذائقه ی جانش تلخ میشود از شور و شیرین های زود گذر و غبار مینشیند

    بر اینه ی روحش.

    رفتن همیشه بد نیست.

    انگونه باید بروی که دیده شوی و حضورت مثل لمس بال یک پروانه حس شود.

    انگونه برو که هیچ نگاهی نتواند ترا انکار کند و هیچ دلی نتواند...

    برو،فقط برو.

    وقتی بروی همه چیزهایی که باید بیاید می اید.
    .
    .
    .
    .

    از توهین به ائمه معصومین در آلمان تا هتک حرمت قرآن در تهران
    تو چنان من را به بازی گرفته ای

    که خدا شیطانش را بخشید
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
بالا