بوی بغض میدهی بانو،بوی اشکهایی که مدتهاست جلویشان را گرفته ای تا ریخته نشوند،
هنوز هم مقاومت کن بانو،
هنوز هم خودت را بزن به آن راه،
انگار ندیدی،
انگار نشنیدی،
نبینم اشکهایت را حرام کسانی کنی که بی ارزشند،
این اشکها مقدسند،
این روح بارانی مقدس است،
بانو، احساست را خرج آنهایی کن که قدر بدانند،
روحت را اسیر آدمها نکن،
این آدمها، آدمهای سابق نیستند،
بوی گرگ میدهند،
روحت را میدرند،
احساست را زخمی میکنند،
و جنازه ات را گوشه ای پرت میکنند،
راستی بانو،
چرا کسی نپرسید که چرا یکباره تنها شدی؟
چرا کسی تمنای انتهای نگاهت را نخواند؟
بانو، به چشمانت قسم،
این همه بارانی که روانه کردی،
دل هیچکس را نمی لرزاند،
شعرهایت را میدزدند بانو،
احساست را به غارت می برند،
و تو می مانی،
تنها و بیکس....