در دیار عاشقان چیزی به نام فراموشی نیست آن که رفت و آن که ماند ، می دانند که خاطرات می ماند
دل خسته من با نگاه کم سویش در تکرار روزهای بی تو بودن روزگار می گذراند
گر خواستی ، آهسته بگو دوستت دارم ، قلب من آنقدر خسته اس که با تلنگری از احساس می ایستد
در زمینی از تاریکی می مانم و آسمان آرزوهایت را با همه وجودم برایت رنگ می زنم
دستانم را از دستانت جدا می کنم تا همچون پرنده ای خوشحال بری به آسمونت
غافل از این که دستانی که تو را رهایت کرد دستان من عاشق بود که در نبودت مرد
با زغال بی وفاییت ،روی دیوار عشقم، اسمت را بارها می نویسم