دلش گرفته بود...
برایش سخت بود اما...
مجبور بود که از آسمانش جدا شود...
این جدایی بی شک او را از بین می برد...
جدایی از آسمان پاک و پیوستن به زمینی که...
شنیده بود که زمین پر از دلواپسی و غم است
پر از اضطراب و تشویش
پر از ترس و دلهره.....
ترس از دست دادن آسمان یک لحظه هم رهایش نمیکرد...
او برای اینهمه ترس خیلی کوچک بود
اما چاره ای نداشت...
وقت وداع با آسمان بود...
وقت سقوط به سمت زمین...
وقت ناگهان دل کندن از آبی ترین جای دنیا...
با دلی پر از دلتنگی و چشمانی سرشار از غم
به سوی زمین رهسپار شد...
او آمد ، تبسمی شیرین را بر لبان زمینیان نشاند و هر لحظه کوچک و کوچکتر شد...
.