تو را زمانی از دست دادم
كه میان روزمرگی هایت گم شدم
و تو فرصت آن را نداشتی
كه دلتنگم باشی
عجب از من
تمام دلمشغولی ام تو بودی
تمامی دقایقم با تو می گذشت
در لابه لای دفتر خاطراتت به دنبال خود گشتم
نبودم
هیچ صفحه ای نشان از من نداشت
برگه های خالی بسیار بودند
پاك شده بودم
از صفحه زندگی ات
در من شعله ای بود که دیگر نیست. بارقه ای, سو سو ی.حرفی از جنس نور که دیگر نیست. ..نیست که روشن کند واژه را .... تا واژه روشن کند کلمه را .....و کلمه به حرف آورد عاشقانه های مرا.... تو را
از یک جایی به بعد دیگه نه دست و پا می زنی ...
نه بال بال می زنی ...
نه دل دل می کنی ...
نه داد و بیداد می کنی ...
نه گریه می کنی ...
نه مشتتو می کوبی تو دیوار ...
نه سرتو میزنی به دیوار ...
نه ...
از یه جایی به بعد فقط سکوت می کنی ...
و شاید هم فراموش ...
شب کلبه را در مشت گرفت
آنقدر مالید
که حالی به حالی شد
مرد از حال رفت
به سمت در!
در باز شد به سمتی که هیچ راوی به خاطره نداشت
خاطره دختری بود انتحاری
که در امن آغوش شعر منفجر شد!
آن شب کسی را در مزرعه
باد بی خود رفت
بی سرزمین تر از بغض…
ابر ها که آمدند
آسمان زنی شد اثیری
با پهلوی شکافته
که از دنده ی چپش سایه ای به دنیا آمد
با دیالوگی که نداشت
گریه می بارید...!!!
امروز با خاطراتــــ قدیمی
خیالم را نقاشی می کنـــم
تا شاید فـــردا بتوانم
عاشقانه تـــر به سراغتـــ بیایم
فردا
کنار دلتنگـــــی حوالی دوری
منتظـــــرم باش
بوی غربت میدهم اما غریبه نیستم
اگر چه می دانی که در غریبی زیستم
مثل رودی بستر این خاک طی کرده ام
تا بفهمم عاقبت در جستجوی کیستم
روبروی آینه شب تا سحر غم می خورم
تا بفهمم عاقبت سایه ی گم گشته ی کیستم
اگر چون کبک می خوانم اگر چون کوه خاموشم
صدای توست در فکرم خیال توست در ذهنم
(بازم ممنون)