كاش هفت ساله بودم روي نيمكت چوبي مي نشستم مداد سوسماري در دست باصداي تو ديكته مي نوشتم تو ميگفتي بنويس دلتنگي من آن را اشتباه مي نگاشتم اخمي بر چهره مي نشاندي و من به جبران دلتنگي را هزار بار مي نوشتم!
شكي كه بيصداست پشتي كه بيپناست دستي كه بسته است پايي كه خسته است دل را كه عاشق است حرفي كه صادق است شعري كه بيبهاست شرمي كه آشناست دارايي من است ارزاني شماست
«هیچ کس ویرانیم را حس نکرد
وسعت تنهاییم را حس نکرد
درمیان خنده های تلخ من
گریه ی پنهانیم را حس نکرد
در هجوم لحظه های بیکسی
درد بیکس ماندنم را حس نکرد
انکه با اغاز من مانوس بود
لحظه ی پایانیم را حس نکرد»