ببار باران!
اینجا زمین چرکین است.اینجا تمام دلها را ماتم گرفته.اینجا همان دیار حسرت باران است.
تو تنها نیستی!
چشم های من هم بارانی است.ببار همچو من،که سیل غم هایم جاریست!
شیشه ی قلبم را گرد تنهایی سیاه کرده است.باورم نیست که خدا هم از من روی گردانده!
ببار!بگذار تا قطراتت دریچه ای به روشنایی برایم باز کند.
ای آسمان...
با من همصدا شو!تمام وجودم می لرزد.تو هم به رعشه بیفت.
بیا تا با هم فریاد بزنیم:که ای خدا...؟!
کجای این شب های تلخ و تاریک جایی برای شادیم باز خواهد شد؟کجا؟
بیا فریاد بزنیم که خدا هم گفت:«ادعونی استجب لکم.»
«بخوانید تا اجابت کنم شما را»
من خوانده ام...!خوانده ام خدایی را که میدانم پناه من است!اما...!
خدایا...!
جز تو به چه کسی پناه ببرم!بنده ات؟نه؟
باران ببار...!
اینجا دیار نام آشنای بندگان خفته است!ببار تا شاید بیدار شوند!
ببار باران...
رودخانه ای جاریست که همصدایی می طلبد!بگذار قطراتت هم صدای رودخانه ی ناکامی هایم باشد!