mani24
پسندها
36,493

ارسال های پروفایل آخرین فعالیت ارسال ها درباره

  • مانی جان خیلی لطیف و زیبان ...دستت مرسی:

    غربت را نباید درالفبای شهرغریب جستجو کرد.






    همین که عزیزت نگاهش را به طرف دیگری کرد، تو غریبی.
    زیاد فکر نکن، امروز همون روزیه که دلم برات تنگ شده!




    عشق یعنی اینکه وقتی می‌خوای برسونیش، رادیو پیام رو روشن کنی و ببینی کدوم مسیر پر ترافیک‌ تره!
    هر کاری کردم، نشد مهرت ز دل برون کنم


    چکردی با من، که نشد لحظه ای یاد دگر کنم


    آشفته حالم ، پریشان و بی خبر زتو


    دست هایم همچنان کشیدست،سوی تو


    اما افسوس ز سایه ام، میگریزی ز نگاه من فراری!!!


    کاش میدانستی خسته ام از این همه بیقراری


    نکرده خطا، محکومم میکنی به حبس ندیدن چشات


    من چکرده ام ، که تو بی مهری ز مهرم


    ز دوری از همه میگریزم


    رفیقم گشته این کاغذ و قلبم


    پریشون و دلتنگم ز احوال تو


    بدون قلبم همیشه بیقرار توست


    هرکاری کردم نشد مهرت ز دل برون کنم
    بعضي وقت ها چيزي مي نويسي فقط براي يک نفر


    اما دلـــــــــــت میگیرد وقتي يادت مي افتد که هرکســـــــــــي ممکن است بخواند



    جـــــــــــــــــز آن يـــــــــــــــک نــــــــــــــــــــفر.......
    مداد به دست میگیرم ...

    صفحه ی سفید كاغذ ..

    می خواهم از تو نقشی بكشم !...

    چشم چشم دو ابرو ...

    تا همین جا كافی ست !...

    می نشینم سیر..

    نگاهـت میكنم !..
    ادامه..............
    جهنم جای اين کارها نيست! لطفا ً اين مَرد را پس بگيريد
    وقتی قصه به پايان رسيد درويش گفت
    با چنان عشقی زندگی کن که حتی اگر بنا به تصادف در جهنم افتادی خود شيطان تو را به بهشت بازگرداند
    يکی بود يکی نبود مردی بود که زندگی اش را با عشق و محبت پشت سر گذاشته بود
    وقتی مُرد همه می گفتند به بهشت رفته است آدم مهربانی مثـل او حتما ً به بهشت می رود
    در آن زمان بهشت هنوز به مرحله ی کيفيت فراگير نرسيده بود و استـقبال از او با تشريفات مناسب انجام نشد
    فرشته نگهبانی که بايد او را راه می داد نگاه سريعی به فهرست نام ها انداخت و وقتی نام او را نيافت او را به جهنم فرستاد
    در جهنم هيچ کس از آدم دعوت نامه يا کارت شناسايی نمی خواهد هر کس به آنجا برسد می تواند وارد شود
    مَرد وارد شد و آنجا ماند
    چند روز بعد شيطان با خشم به دروازه بهشت رفت و يقه فرشته نگهبان را گرفت و گفت
    اين کار شما تروريسم خالص است
    نگهبان که نمی دانست ماجرا از چه قرار است پرسيد: چه شده ؟
    شيطان که از خشم قرمز شده بود گفت
    « آن مَرد را به جهنم فرستاده ايد و آمده وکار و زندگی ما را به هم زده.از وقتی که رسيده
    نشسته و به حرف های ديگران گوش می دهد و به درد و دلشان می رسد.حالا همه دارند در
    جهنم با هم گفت و گو می کنند يکديگر را در آغوش می کشند و می بوسند
    به نيوتن بگوييد:

    هر عملى را عكس العملى نيست!

    اگر بود،

    اين همه عاشقانه هاى من بى جواب نمى ماند ....!!!!!
    ای مــتــرســکـــــــــــــــــ!


    آنقدر دست‌هایت را باز نکن....



    کسی‌ تو را در آغوش نمی‌‌گیرد



    ایــســتــادگــی همیشه تــنــهــایــی‌ میاورد....
    با رفتنت باعث شدی که من



    فصل جدیدی رو کشف کنم!


    فصلی که بدون تو



    هم روزهایش بلند است


    و هم شب هایش...!!!
    اگر ترکم کنی

    قلب مرا نیز با خود خواهی برد

    و من بدون تو در فراقت نمی دانم به کجا بروم

    اگر مرا ترک کنی

    باز هم من هیچوقت فراموشت نخواهم کرد

    و اینجا تنها در اندیشه تو خواهم ماند

    اگر مرا ترک کنی

    درد و غصه مرا خواهد بلعید و دیگر حتی یک روز بدون تو زنده نخواهم ماند
    هر شب
    به آسمان،
    از راه كوچكي
    بالا ميروم
    كم نور ترين ستاره ام
    و سال هاست منتظر
    شايد تو
    مالكم باشي
    وقتی که رفت اخم كردم
    برمي گشت و يك سبد انار با او بود ؛
    خنديدم
    و بچه گانه دستم را دراز كردم
    و او از انارهايش يك دانه هم به من نداد
    دلم مي خواست بخندم ولي گريستم
    و ناگهان همه گفتند تو ديگر مرد شدي!
    باشد از فردا مرد مي شوم
    امروز يك انار به من بدهيد
    برویم
    من به پشت سر نگاه نمیکنم.
    در جاده دخترکی نشسته است
    و زخم زمین خوردن هایش را نگاه می کند...
    بلند می شوم و ادامه می دهم
    زخم های ملتهبم را بهانه نمی کنم.
    می روم اما این بار تنها...
    فرض شما غلط است
    زمین گرد نیست ، من نتوانسته ام ثابت کنم
    زمین گرد نیست
    هزار سال است که به دنبال خودم میگردم
    مسافرم
    اما هنوز نرسیده ام
    سکانس ِ آخر وجودم
    بد جور بوی زندگی می دهد
    .
    .
    .
    می خواهم بخوابم
    صعود نزدیک است
    حصاری نیست
    دیواری نیست
    ...
    می خواهم
    بخوابم
    .
    .
    .
    اگرچه
    ...
    ماه با چراغ های خاموش کاری ندارد
    هر گاه قادر به شمردن قطرات باران شدی ، خواهی دانست که چقدر دوستت دارم . . .
    سالها رفت و هنوز

    یک نفر نیست بپرسد از من

    که تو از پنجره ی عشق چه ها می خواهی؟

    صبح تا نیمه ی شب منتظری

    همه جا می نگری

    گاه با ماه سخن می گویی

    گاه با رهگذران، خبر گمشده ای می جویی

    راستی گمشده ات کیست؟

    کجاست؟
    دور نشو
    حتي براي يك روز
    زيرا كه …
    زيرا كه …
    - چگونه بگويم –
    يك روز زماني طولاني ست
    براي انتظار من
    چونان انتظار در ايستگاهي خالي
    در حالي كه قطارها در جايي ديگر به خواب رفته اند !

    تركم نكن
    حتي براي ساعتی
    چرا كه قطره هاي كوچك دلتنگي
    به سوي هم خواهند دويد
    و دود
    به جستجوي آشيانه اي
    در اندرون من انباشته مي شود
    تا نفس بر قلب شكست خورده ام ببندد !

    آه !
    خدا نكند كه رد پايت بر ساحل محو شود
    و پلكانت در خلا پرپر زنند !

    حتي ثانيه اي تركم نكن ، دلبندترين !
    چرا كه همان دم
    آنقدر دور مي شوي
    كه آواره جهان شوم ، سرگشته
    تا بپرسم كه باز خواهي آمد
    يا اينكه رهايم مي كني
    تا بميرم
    آسمان را ستاره زیبا می کند،

    باغ را گل،

    عشق را محبت،

    چشم را اشک،

    و...

    دوستی را تو.
    آدم به جرم خوردن گندم
    با حوا
    شد رانده از بهشت
    اما چه غم
    حوا خودش بهشت است
    معنای عشق من منتظرت شدم ولی در نزدی

    بر زخم دلم گل معطر نزدی

    گفتی كه اگر شود می آیم اما

    مرد این دل و آخرش به او سر نزدی
    فریاد نمی زنم
    نزدیک تر می آیم
    تا صدایم را بشنوی
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
بالا