دلم یک دوست میخواهد، که خیلی مهربان باشد
دلش اندازه دریا، به رنگ آسمان باشد
کسی باشد که دردم را، بفهمد با دل و جانش
پرستوی دلم راحت، بخوابد توی دستانش.......
عشق را در چشم تو روزی تلاوت می کنم با همه احساس خود را با تو قسمت می کنم مرز بی پايان مهرت را به من بخشيده ای در جوابت هر چه دارم من فدايت می کنم نور چشمت را چراغ شام تارم کرده ای من وجودم را هميشه فرش راهت می کنم ای تجلی گاه هر چه خوبی و مهر و صفا عاقبت مانند اشعار فريدون ناب نابت می کنم بر خرابات وجودم زندگی بخشيده ای تا نفس دارم هميشه شاد شادت می کنم همچو سروی گشته ای تا خم نگردد قامتم من صداقت را هميشه سرپناهت می کنم
در هر غروب
در امتداد شب
من هستم و تمامت تنهایی
با خویشتن نشستن
در خویشتن شکستن
این راز سر به مهر
تا کی درون سینه نهفتن
گفتن
بی هیچ باک و دلهره گفتن
یاری کن
مرا به گفتن این راز باز یاری کن
ای روی تو به تیره شبان آفتاب روز
می خواهمت هنوز
به تو عادت دارم مثل پروانه به آتش، مثل عابد به عبادت و تو هر لحظه كه از من دوری، من به ويرانگری فاصله می انديشم در كتاب احساس واژه فاصله يك فاجعه معنا شده است تو توانايی آنرا داری كه به اين فاجعه پايان بخشی
نازنین وقتی که بودی شبا هم تو رو میدیدم دیگه از روزی که رفتی حتی خوابتم ندیدم تو که بی وفا نبودی٬لااقل بیا تو خوابم مگه تو خبر نداری شب و روز برات بیتابم؟
ذره ذزه٬قطره قطره٬ میسوزم اما میمونم
خودمم موندم چه جوری میتونم زنده بمونم
هنوزم باور ندارم که تو نیستی و من هستم
شایدم من مرده باشم٬ الکی میگن که هستم!