*دختر باران*
پسندها
740

ارسال های پروفایل آخرین فعالیت ارسال ها درباره

  • اگر خدا کفیل رزق است غصه چرا؟
    اگر رزق تقسیم شده است حرص چرا؟
    اگر دنیا فریبنده است اعتماد به آن چرا؟
    اگر بهشت حق است تظاهر به ایمان چرا؟
    اگر قبر حق است ساختمانهای مجلل چرا؟
    اگر جهنم حق است این همه ناحق چرا؟
    اگر قیامتی هست خیانت چرا؟
    از گل وا شده در دورترین نقطه دشت ،
    به تو ای دوست سلام ...
    حالت آیا خوب است ؟؟؟
    روزگارت آبیست ...؟؟؟
    همه اینجا خوبند ...
    نی لبک می خواند ،
    قاصدک می رقصد...
    باد عاشق شده است ...
    فکر من باش که من فکر توام.....!!!
    ولن تاین رسم عاشق کشی و شیوه ی شهر آشوبی را برهم می زند ، آمد و آموخت رسم دلدادگی و باهم بودن را ، یکدل شدن و به فضای تفاهم پر کشیدن. .

    پیشاپیش مبارک با ارزوی موفقیت و خوشبختی برای تمام عشاق
    [IMG]
    كی به پایان برسد درد خدا می‌داند
    ماه ساكن شود و سرد خدا می‌داند
    در سكوت شب هر كوچه این شهر خراب
    گم شود ناله شبگرد خدا می‌داند
    مردم شهر همه منتظر یك مردند
    چه زمانی رسد آن مرد خدا می‌داند
    برگها طعمه بی غیرتی پاییزند
    راز این مرثیه زرد خدا می‌داند
    خنده غنچه گلها به حقیقت زیباست
    شاید این است ره آورد خدا می‌داند
    مرسی گلم از عکست
    خدايا وقتي چيزهايي را ازم گرفتي و چيزهايي را بهم بخشيدي:فهميدم كه معادله زندگي:نه غصه خوردن براي نداشته هاست ونه شادي براي داشته هاست....
    معادله زندگي:عاشق بودن وتسليمو تقديرحكمت خداييست...فقط همين!
    كی به پایان برسد درد خدا می‌داند
    ماه ساكن شود و سرد خدا می‌داند
    در سكوت شب هر كوچه این شهر خراب
    گم شود ناله شبگرد خدا می‌داند
    مردم شهر همه منتظر یك مردند
    چه زمانی رسد آن مرد خدا می‌داند
    برگها طعمه بی غیرتی پاییزند
    راز این مرثیه زرد خدا می‌داند
    خنده غنچه گلها به حقیقت زیباست
    شاید این است ره آورد خدا می‌داند
    وقتی در دیگران خوبی بجویید، بهترینها را در خودتان خواهید یافت.
    بهترین راه شناخت خدا ، عشق ورزیدن به چیزهای بسیار است.
    زاهد و درویشی که مراحلی از سیر و سلوک را گذرانده بودند و از دیری به دیر دیگر سفر می کردند، سر راه خود دختری را دیدند در کنار رودخانه ایستاده بود و تردید داشت از آن بگذرد.
    وقتی آن دو نزدیک رودخانه رسیدند دخترک از آن ها تقاضای کمک کرد. درویش بی درنگ دخترک رابرداشت و از رودخانه گذراند.
    دخترک رفت و آن دو به راه خود ادامه دادند و مسافتی طولانی را پیمودند تا به مقصد رسیدند.
    در همین هنگام زاهد که ساعت ها سکوت کرده بود خطاب به همراه خود گفت:«دوست عزیز! ما نباید به جنس لطیف نزدیک شویم. تماس با جنس لطیف برخلاف عقاید و مقررات مکتب ماست. در صورتی که تو دخترک را بغل کردی و از رودخانه عبور دادی.»
    درویش با خونسردی و با حالتی بی تفاوت جواب داد: « من دخترک را همان جا رها کردم ولی تو هنوز به آن چسبیده ای و رهایش نمی کنی.»
    اگر خدا کفیل رزق است غصه چرا؟
    اگر رزق تقسیم شده است حرص چرا؟
    اگر دنیا فریبنده است اعتماد به آن چرا؟
    اگر بهشت حق است تظاهر به ایمان چرا؟
    اگر قبر حق است ساختمانهای مجلل چرا؟
    اگر جهنم حق است این همه ناحق چرا؟
    اگر قیامتی هست خیانت چرا؟
    زندگی شاید آن لبخندی ست، که دریغش کردیم
    زندگی زمزمه پاک حیات ست ، میان دو سکوت
    زندگی ، خاطره آمدن و رفتن ماست
    لحظه آمدن و رفتن ما ، تنهایی ست
    من دلم می خواهد
    قدر این خاطره را دریابیم.
    سهراب سپهری
    ای هــمه آرامشــــم از تو پریشـانــت نبـــــیـنم
    چون شب خاکستـــری ســر در گریـبانت نبینم
    ای تو در چشمان من یک پنـجره لبخند شادی
    همچو ابر سوگــــوار این گونه گریـــانت نـــبینم
    ای پر از شوق رهایــــی رفتـــــــه تا اوج ستاره
    در میان کـــوچه ها افـــتان و خیـــزانت نــــبینم

    مــــرغک عاشـــق کجــا شد تــور آواز قشـنگت
    در قفس چون قلب خود هر لحظه نالانت نبینم
    تکیـــه کــن بـــر شانه ام ای شاخه نیلوفریـــنم
    تا غم بی تکیـــــه گاهی را به چشمانت نبینم

    قصـــه دلتنـــگیت را خـــوب من بـــگذار و بـــگذر
    گــــریه دریاچه ها را تــا به دامــانـــت نـــبیــــنم
    کاشکی قسمت کنی غمهای خود را با دل من
    تا که سیــل اشک را زین بیش مهمانت نبیــنم
    تکیه کن بــــر شانـــه ام ای شاخه نیلوفریــــنم
    تا غم بی تکیــــه گاهی را به چشـمانت نبینم
    تکـــیه کن بــــر شانه ام ای شــاخه نیلوفــرینم
    تا غم بی تکیــــه گاهـی را به چشمانت نبینم
    در اين شهر صداي پاي مردمي است كه همچنان كه تورا مي بوسند طناب دار تورا مي بافند ،مردمي كه صادقانه دروغ ميگويند و خالصانه به تو خيانت ميكنند در اين شهر هرچه تنهاتر باشي پيروزتي !
    روزي زني روستائي که هرگز حرف دلنشيني از همسرش نشنيده بود، بيمار شد شوهر او که راننده موتور سيکلت بود و از موتورش براى‌ حمل و نقل کالا در شهر استفاده مى‌کردبراى اولين بار همسرش را سوار موتورسيکلت خود کرد. زن با احتياط سوار موتور شد و از دست پاچگي و خجالت نمي دانست دست هايش را کجا بگذارد که ناگهان شوهرش گفت: مرا بغل کن. ... زن پرسيد: چه کار کنم؟ و وقتي متوجه حرف شوهرش شد ناگهان صورتش سرخ شد با خجالت کمر شوهرش را بغل کرد و کم کم اشک صورتش را خيس نمود. به نيمه راه رسيده بودند که زن از شوهرش خواست به خانه برگردند، شوهرش با تعجب پرسيد: چرا؟ تقريبا به بيمارستان رسيده ايم. زن جواب داد: ديگر لازم نيست، بهتر شدم. سرم درد نمي کند. شوهر همسرش را به خانه رساند ولى هرگز متوجه نخواهد شد که گفتن همان جمله ى ساده ى "مرا بغل کن" چقدر احساس خوشبختى را در قلب همسرش باعث شده که در همين مسير کوتاه، سردردش را خوب کرده است. *عشق چنان عظيم است که در تصور نمي گنجد. فاصله ابراز عشق دور نيست. فقط از قلب تا زبان است و کافي است که حرف هاي دلتان را بيان کنيد*
    شما نمی توانید به یک نفر چیزی را که خودش از قبل نمی داند یاد بدهید . فقط می توانید او را از آنچه می داند با خبر و آگاه کنید.
    اندیشیدن به گذشته اندوه، و اندیشیدن به آینده هراس می آورد؛ به حال بیاندیش تا لذت را به ارمغان آورد.
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
بالا