mani24
پسندها
36,493

ارسال های پروفایل آخرین فعالیت ارسال ها درباره

  • **عــــــــــــشـــــــــــــــــــق**

    I want to touch the sky مي خواهم آسمان را لمس كنم
    with a escalade of love با نردباني از عشق
    I also want to fly مي خواهم پرواز كنم
    to fly and go above پرواز كنم و بالا بروم
    I want to pick one star مي خواهم ستاره اي بچينم
    to make my heart light تا قلبم را روشن كند
    I want to kiss a moon too مي خواهم بر صورت ماه بوسه بزنم
    kiss it at a black night و آنرا درشبي سياه ببوسم
    But I cant do everwork اما من نمي توانم هر كاري انجام بدهم
    but it doesnt make me sad ولي اين مرا ناراحت نمي كند
    im only a human من فقط يك انسان معمولي هستم
    but it is not very bad اما اين هم خيلي بد نيست:
    lightst stars and moon روشن ترين ستاره ها و ماه ها
    and the bluest sky و آبي ترين آسمان ها
    They are always near me هميشه نزديك من هستند
    because god is nearby... زيرا خداوند هميشه كنار و نزديك من است...
    [عشق يعني قطره و دريا شدن

    عشق يعني مستي و ديوانگي - عشق يعني با جهان بيگانگي
    عشق يعني شب نخفتن تا سحر - عشق يعني سجده ها با چشم تر
    عشق يعني سر به دار آويختن - عشق يعني اشك حسرت ريختن
    عشق يعني در جهان رسوا شدن - عشق يعني مست و بي پروا شدن
    عشق يعني سوختن يا ساختن - عشق يعني زندگي را باختن
    عشق يعني انتظار و انتظار - عشق يعني هرچه بيني عكس يار
    عشق يعني ديده بر در دوختن - عشق يعني در فراقش سوختن
    عشق يعني لحظه هاي التهاب - عشق يعني لحظه هاي ناب ناب
    عشق يعني سوز ني ، آه شبان - عشق يعني معني رنگين كمان
    شیطان هم


    از خانه بدر ، از کوچه برون، تنهایی ما سوی خدا می رفت.
    در جاده ، درختان سبز، گل ها وا، شیطان نگران: اندیشه رها
    می رفت.
    خار آمد، و بیابان ، و سراب.
    کوه آمد و ، خواب.
    آواز پری : مرغی به هوا می رفت؟
    - نی ، همزاد گیاهی بود، از پیش گیا می رفت.
    شب می شد و روز.
    جایی، شیطان نگران: تنهایی ما می رفت.
    شکپوی
    بر آبی چین افتاد ،سیبی به زمین افتاد.
    گامی ماند. زنجره خواند.
    همهمه ای : خندید. بزمی بود، برچیدند.
    خوابی از چشمی بالا رفت. این رهرو تنها رفت ، بی ما رفت.
    رشته گسست: من پیچم، من تابم. کوزه شکست: من آبم.
    این سنگ ، پیوندش با من کو ؟ آن زنبور ، پروازش تا من کو؟
    نقشی پیدا آیینه کجا؟ این لبخند، لب ها کو؟ موج آمد، دریا کو؟
    می بویم، بو آمد. از هر سو، های آمد، هو آمد. من رفتم، او آمد، او آمد.
    روانه
    چه گذشت ؟
    - زنبوری پر زد
    - در پهنه...
    - وهم. این سو ، آن سو، جویای گلی.
    - جویای گلی ، آری ، بی ساقه گلی در پهنه خواب ، نوشابه آن..
    - اندوه. اندوه نگاه: بیداری چشم، بی برگی دست.
    - نی. سبدی می کن، سفری در باغ.
    - باز آمده ام بسیار، و ره آوردم: تیناب تهی.
    - سفری دیگر، ای دوست، و به باغی دیگر.
    - بدرود.
    - بدرود، و به همراهت نیروی هراس.
    تنها باد

    سایه شدم، و صدا کردم:

    کو مرز پریدن‌ها، دیدن‌ها؟ کو اوج نه من، دره او؟

    و ندا آمد: لب بسته بپو.

    مرغی رفت، تنها بود، پر شد جام شگفت.

    و ندا آمد: بر تو گوارا باد، تنهایی تنها باد!

    دستم در کوه سحر او می‌چید، او می‌چید.

    و ندا آمد: و هجومی از خورشید.

    از صخره شدم بالا. در هر گام، دنیایی تنهاتر، زیباتر.

    و ندا آمد: بالاتر، بالاتر!

    آوازی از ره دور: جنگل‌ها می‌خوانند؟

    و ندا آمد: خلوت‌ها می‌آیند.

    و شیاری ز هراس.

    و ندا آمد: یادی بود، پیدا شد، پهنه چه زیبا شد!

    او آمد، پرده ز هم وا باید، درها هم.

    و ندا آمد: پرها هم.
    تراو


    در آ، که کران را برچیدم، خاک زمان رفتم، آب نگر پاشیدم.

    در سفالینه چشم ، صدبرگ نگه بنشاندم، بنشستم.

    آیینه شکستم، تا سرشار تو من باشم و من. جامه نهادم. رشته گسستم.

    زیبایان خندیدند، خواب چرا دادمشان، خوابیدند.

    غوکی می جست، اندوهش دادم، و نشست.

    در کشت گمان، هر سبزه لگد کردم. از هر بیشه ، شوری به سبد کردم.

    بوی تو می آمد، به صدا نیرو، به روان پر دادم، آواز در آ سر دادم.

    پژواک تو می پیچید، چکه شدم، از بام صدا لغزیدم، و شنیدم.

    یک هیچ ترا دیدم، و دویدم.

    آب تجلی تو نوشیدم، و دمیدم.
    تا گل هیچ


    می رفتیم، و درختان چه بلند ، و تماشا چه سیاه !

    راهی بود از ما تا گل هیچ .

    مرگی در دامنه ها ، ابری سر کوه ، مرغان لب زیست.

    می خواندیم : بی تو دری بودم به برون، و نگاهی به کران، و صدایی به کویر.

    می رفتیم، خاک از ما می ترسید، و زمان بر سر ما می بارید.

    خندیدیم: ورطه پرید از خواب ، و نهان ها آوایی افشاندند.

    ما خاموش ، و بیابان نگران، و افق یک رشته نگاه.

    بنشستیم، تو چشمت پر دور، من دستم پر تنهایی، و زمین ها پر خواب.
    [/B]
    خوابیدیم. می گویند: دستی در خوابی گل می چید.
    شرق اندوه


    تا


    بالارو ، بالارو. بند نگه بشکن، و هم سیه بشکن.

    - آمده ام ، آمده ام، بوی دگر می شنوم، باد دگر می گذرد.

    روی سرم بید دگر، خورشید دگر.

    - شهر تونی ، شهر تونی ،

    می شنوی زنگ زمان : قطره چکید. از پی تو ، سایه دوید.

    شهر تو در کوی فراترها ، دره دیگرها.

    - آمده ام، آمده ام، می لغزد صخره سخت، می شنوم آواز درخت.

    - شهر تونی ، شهر تونی ،

    خسته چرا بال عقاب؟ و زمین تشنه خواب؟

    و چرا روییدن، روییدن، رمزی را بوییدن؟

    شهر تو رنگش دیگر. خاکش ، سنگش دیگر.

    - آمده ام ، آمده ام، بسته نه دروازه نه در، جن ها هر سو بگذر.

    و خدایان هر افسانه که هست. و نه چشمی نگران، و نه نامی ز پرست.

    - شهر تونی ، شهر تونی ،
    آنی بود ، در ها وا شده بود .

    برگی نه ، شاخی نه ، باغ فنا پیدا شده بود.


    مرغان مکان خاموش ، این خاموش ، آن خاموش . خاموشی

    گویا شده بود.

    آن پهنه چه بود : با میشی ، گرگی همپا شده بود.

    نقش صدا کم رنگ ، نقش ندا کم رنگ .پرده مگر تا

    شده بود؟

    من رفته ، ما بی ما شده بود.

    زیبایی تنهاشده بود.

    هر رودی ، دریا،

    هر بودی ، بودا شده بود.
    شرق اندوه


    به زمین


    افتاد . و چه پژواکی که شنید اهریمن. و چه لرزی که دوید از بن غم تا به بهشت.

    من در خویش ، و کلاغی لب حوض.

    خاموشی، و یکی زمزمه ساز.

    تنه تاریکی ، تبر نقره نور.

    و گوارایی بی گاه خطا. بوی تباهی ها، گردش زیست.

    شب دانایی. و جدا ماندم : کو سختی پیکرها، کو بوی زمین، چینه بی بعد پری ها؟

    اینک باد، پنجره ام رفته به بی پایان . خونی ریخت، بر سینه من ریگ بیابان باد!

    چیزی گفت، و زمان ها بر کاج حیاط ، همواره وزید و وزید. اینهم گل اندیشه ، آنهم بت دوست.

    نی ، که اگر بوی لجن می آید، آنهم غوک ، که دهانش ابدیت خورده است.

    دیدار دگر، آری : روزن زیبای زمان.

    ترسید، دستم به زمین آمیخت. هستی لب آیینه نشست، خیره به من : غم نامیرا.
    شرق اندوه

    شیطان هم


    از خانه بدر ، از کوچه برون، تنهایی ما سوی خدا می رفت.
    در جاده ، درختان سبز، گل ها وا، شیطان نگران: اندیشه رها
    می رفت.
    خار آمد، و بیابان ، و سراب.
    کوه آمد و ، خواب.
    آواز پری : مرغی به هوا می رفت؟
    - نی ، همزاد گیاهی بود، از پیش گیا می رفت.
    شب می شد و روز.
    جایی، شیطان نگران: تنهایی ما می رفت.
    خیلی سخته باورم شه که تو پیشم دیگه نیستی
    بگو که هنوز چشماتو رو به عشق من نبستی
    چشم من میگه تو رفتی
    اما قلبم میگه هستی
    حالا که همش خیاله بذار دستات رو بگیرم
    بذار تو فرض محالم با تو باشم تا بمیرم
    بذار عاشقت بمونم
    حالا که همش تو رویاست نذار دلتنگت بمونم
    مرگ بیداری برای من
    اینو خیلی خوب میدونم
    اما بذار عاشقت بمونم
    بهترینم؛ با چه نامی صدایت کنم

    چگونه از تو بنویسم

    در حالی که قلمم در برابر تو ناتوان است...

    به چه زبانی دوستت دارم را برایت تعبیر کنم

    تا ناباوری را که در عمق پندارت لانه کرده، بسوزانم...

    مهربانم؛

    بارها حرف از تکرار و تکراری شدن زده ای

    بارها دل مرا با تکرار هراس انگیز این مکرر لرزانده ای...

    بارها خواسته ای به من بفهمانی:

    این همه دلتنگی ِالتهاب آمیز سرانجامی ندارد!!

    من در آن لحظه ها اسیر بی کسی ِ خویشم...

    و ناگاه صدای ترنم ِشب بوها بلند می شود

    و هنوز عشق در عمق ِ وجودم بلوا می کند،تا همیشه

    عزیزم اطمینان داشته باش که هیچ گاه برایم تکراری نخواهی شد.

    اطمینان داشته باش همیشه و همه وقت دلتنگِ حضورت هستم...
    براي تو مي نويسم که در تنها با صداي دلنشين و کلامت اشنايم

    و با چشمان و چهره اش بيگانه..

    فقط اين را مي دانم که نور اميد را در دلم کاشتي و تنهايي‌ام را شريك شدي

    اي کاش حضورت تنها در خيال و رويا نبود...

    اي کاش هميشه با من بودي

    برای تویی که تمام تنهاییم پراز یادتوست

    براي تو مي‌نويسم برای تویی که احساسم از آنِ وجود توست

    برای تویی که هرلحظه دوریت برایم مثل یک قرن است

    برای تویی که سکوتت سخت ترین شکنجه من است

    برای تویی که عشقت معنای بودنم است

    برای تویی که غم هایت معنای سوختنم است

    آري براي تو مي‌نويسم دوستت دارم بهترينم
    تـــــو باید باشی

    تـــــو باید باشی

    تا کم نیاورم...

    باید باشی تا فراموش نکنم...

    نفس کشیدن را...

    عشق را...

    زندگی را...

    بودن را...

    تــــــو باید باشی...

    تا حریرِ نگاهت را ...

    بپیچم دورِ تنهایی های دلم

    ودلگرم شوم ...

    باید باشی...

    تا دلم آسمان را...

    پرواز را...

    لمس کند...

    نفس بکشد...
    یاد قلبت باشد ، یک نفر هست که این جا

    بین آدم هائی ، که همه سرد و غریبند با تو

    تک و تنها ، به تو می اندیشد

    و کمی ،

    دلش از دوری تو دلگیر است ...

    مهربانم ، ای خوب !

    یاد قلبت باشد ، یک نفر هست که چشمش ،

    به رهت دوخته بر در مانده

    و شب و روز دعایش اینست :

    زیر این سقف بلند ، هر کجائی هستی ، به سلامت باشی

    و دلت همواره ، محو شادی و تبسم باشد ...

    مهربانم ، ای خوب !

    یاد قلبت باشد یک نفر هست که دنیایش را ،

    همه هستی و فردایش را ، به شکوفائی احساس تو ، پیوند زده

    و دلش می خواهد ، لحظه ها را با تو ، به خدا بسپارد ...

    مهربانم ، ای خوب !

    یک نفر هست که با تو

    تک و تنها ، با تو

    پر اندیشه و شعر است و شعور !

    پر احساس و خیال است و سرور !

    مهربانم ، ای یار ،

    یاد قلبت باشد یک نفر هست که با تو ،

    به خداوند جهان نزدیک است

    و دعا می کند این بار که تو

    با دلی سبز و پر از آرامش ، راهی خانه خورشید شوی

    و پر از عاطفه و عشق و امید

    به شب معجزه و آبی فردا برسی ...
    دلم قلمرو جغرافياى ويرانى است هواى ناحيه ما هميشه بارانى است ... نه از مهر و نه از كين مى نويسم نه از كفر و نه از دين مى نويسم دلم خون است، مى دانی برادر؟ دلم خون است، از اين مى نويسم
    يک نفر... يک جايی... تمام روياهايش لبخند توست و زمانی که به تو فکر می کنه احساس می کنه که

    زندگی واقعا با ارزشه پس هرگاه احساس تنهايی کردی اين حقيقت رو به خاطر داشته باش يک نفر... يک

    جايی... در حال فکر کردن به توست
    اندکی صبر سحر نزدیک است

    یادت هست اولین بار که دیدمت


    ما سر کوچه ی تردید به هم پیوستیم


    رفته رفته گل باور وا شد


    افق هم فکریمان پیدا شد


    از فشار تب تاریکی شب دور شدیم


    یکدل و جور شدیم


    لحظه های من و تو در تپش خاطره ها می گذرد


    گفته هامان همه پر رنگ و جلاست


    اصل هم فکریمان پا برجاست


    روزمان شیرین است


    ابر امید به دشت دل ما


    بارش گرم محبت دارد


    نم نمک می بارد


    سبدی از گل بابونه و حرف و احساس


    روی میز دل ما جادارد


    ما به هم نزدیکیم


    گرچه از هم دوریم


    دست تقدیر چنین می خواهد


    آسمان پر ابر است


    چا ره اش با صبر است
    دوباره دلم واسه غربت چشمات تنگه

    دوباره این دله دیونه واست دلتنگه

    وقته از تو خوندنه ستاره ی ترانه هام

    اسم تو برای من قشنگترین آهنگه

    بی تو یک پرنده ی اسیره بی پروازم

    با تو اما میرسم به قله ی آوازم

    اگه تا آخر این ترانه با من باشی

    واسه تو سقفی از آهنگ و صدا میسازم

    با یه چشمک دوباره منو زنده کن ستاره

    نزا ازنفس بیفتم تویی تنها راهه چاره

    آی ستاره آی ستاره

    بی توشب نوری نداره

    این ترانه تا همیشه تورو یاده من میاره

    تویی که عشقمو از نگاهه من میخونی

    تویی که تو تپش ترانه هام مهمونی

    تویی که همنفس همیشه ی آوازی

    تویی که آخرقصه ی منو میدونی

    اگه کوچه ی صدام یه کوچه ی باریکه

    اگه خونه ام بی چراغه چشم توتاریکه

    میدونم آخرقصه میرسی به داده من

    لحظه ی یکی شدن تو آینه ها نزدیکه
    بزن باران برای من

    برای اشکهای همچو بارانم

    برای قلب رنجورم

    برای جسم بیمارم

    برای قصه ی راهم

    برای عشق وایمانم

    آه ای باران ببار تنها

    مانده ام

    گناهم چیست جز خون دل خوردن

    به درد آشنا مردن

    و من حیران از دوران
    کجا شد عهد ما یاران

    کجا شد یار غمخواران

    کجا شد مونس دلها

    کجا شد نم نم باران

    زمانی یار هم بودیم

    چه بسیار راه پیموده ،همراه هم بودیم

    چه شبهایی که ما غمخوار هم بودیم

    و اینک

    نیست آن شبها و آن راها

    نه یار هم نه غمخوار ونه همراهیم

    منو تو عمق یک رازیم

    سزاوارم به این دوری

    سزاوری به این دوری ورنجوری

    منو تو درد یک جانیم



    منو تو عشق هم بودیم

    گمانم جان هم بودیم

    تو را من میپرستیدم نه مانند خدا کمتر

    بسیار کمتر زان خدای مهربان آن خالق یکتا

    ولی من روح خود را در تو میدیدم

    تو ایمان منو عشق منو درمان دردم بودی و افسوس

    نبودم عشق وایمانت

    هوا تاریک و شب غوغای بی خواب است

    زمین سرد است وشمع بی تاب بی تاب است
    دلم تنگ است از از این اشکها

    زمان قهر است با نجما

    زمان کوتاه و عمر کوتاهتر

    شب،کوتاه و غم کوتاه

    چشم بر چشمان مهتاب دوخته

    عشق من از هر زمان افروخته

    نیستی تا سر به روی شانه هایت

    زار همچون ابر گریم

    نیستی تا دست سردم را پناه باشی

    نگاه خسته ام را بلکه جان باشی

    تو رفتی وزمان ایستاده پا بر جا

    وشعر،خشکیده بر قافیه ای بی جا

    زمان تنگ است وغم افزون بر دوری

    نمی آیی سزاوارم به این دوری؟

    زمان کوتاه و عمر کوتاه دلم تنگ است
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
بالا