Hosse!N_206
پسندها
3,722

ارسال های پروفایل آخرین فعالیت ارسال ها درباره

  • خبر خاصی نیست...... بیا چهاراه سوار تاکسی شو 600تومن بده بیا اندیمشک ببین چه خبره.......
    دیدم دوست نداری بگم حاجی من گفتم کوچولو دیگه......
    چه زود بازیگریت خوب شده.......نکنه رفتی یه کلاس دیگه:mad::cry:
    داااش حسین جونم اینباکس من مکشلی نداره....
    پیامای بقیه میرسه بم!!
    نیدونم جریان ارور چی بیده؟!!!
    حاج حسین:
    این روزا ..بارون میاد .
    .
    .
    .
    دلم بدجور هوای قدم زدن زیر نم نم بارون کرده ... حیف که حسش هست ..وقتش نیست!!!
    یار نیست.......
    اونجا هم بارونه؟
    نه ثبت نام نکردمم فعلا میخوام برم کلاس موسیقی و زبان
    این روزا ..بارون میاد .
    .
    .
    .
    دلم بدجور هوای قدم زدن زیر نم نم بارون کرده ... حیف که حسش هست ..وقتش نیست!!!
    شوهر مریم چند ماه بود که در بیمارستان بسترى بود. بیشتر وقت‌ها در کما بود و گاهى چشمانش را باز مى‌کرد و کمى هوشیار مى‌شد. امّا در تمام این مدّت، مریم هر روز در کنار بسترش بود.یک روز که او دوباره هوشیاریش را به دست آورد از مریم خواست که نزدیک‌تر بیاید. مریم صندلیش را به تخت چسباند و گوشش را نزدیک دهان شوهرش برد تا صداى او را بشنود. … شوهر مریم که صدایش بسیار ضعیف بود در حالى که اشک در چشمانش حلقه زده بود به آهستگى گفت: «تو در تمام لحظات بد زندگى در کنارم بوده‌اى. وقتى که از کارم اخراج شدم تو کنار من نشسته بودى. وقتى که کسب و کارم را از دست دادم تو در کنارم بودى. وقتى خانه‌مان را از دست دادیم، باز هم تو پیشم بودى. الان هم که سلامتیم به خطر افتاده باز تو همیشه در کنارم هستى. و مى‌دونى چى می‌خوام بگم؟» مریم در حالى که لبخندى بر لب داشت گفت: «چى مى‌خواى بگى عزیزم؟»
    شوهر مریم گفت: «فکر مى‌کنم وجود تو براى من بدشانسى میاره!»
    اون همیشه پیشم ولی منو نمیبینه و شاید ی روزی توی خیابون دید
    میخام یه پیامی بفرستم به خصوصیت نمیاد واست فکر کردم حذفم کردی
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
بالا