دستهای خدا دستانم را گرفت و مدتی سکوت کردیم
من پرسیدم: بعنوان خالق میخواهی کدام درسهای زندگی را بندگانت بیاموزند ؟
گفت: بیاموزند که آنها نمی توانند کسی را وادار کنند که عاشقشان باشد
همه کاری که آنها می توانند این است که اجازه دهند خودشان دوست داشته باشند
بیاموزند که درست نیست خودشان را با دیگران مقایسه کنند
بیاموزند که فقط چند ثانیه طول می کشد تا زخمهای عمیقی در قلب آنها که دوستشان داریم ایجاد کنیم
اما سالها طول می کشد تا آن زخمها را التیام بخشیم
بیاموزند ثروتمند کسی نیست که بیشترین ها را دارد
بلکه کسی است که به کمترین ها نیاز دارد
بیاموزند که دو نفر می توانند به یک نقطه نگاه کنند و آنرا متفاوت ببینند
بیاموزند که کافی نیست فقط دیگران را ببخشند
بلکه خود را نیز باید ببخشند
من با خضوع گفتم: از شما سپاسگذارم
آیا چیز دیگری است که دوست دارید به بندگان خود بگوئید ؟
خدا لبخند زد و گفت :
فـقـط ایـنـکـه بـدانـنـد مـن ایـنـجـا هــسـتــم
((هــمــیــشــه ))
