گلابتون
پسندها
14,699

ارسال های پروفایل آخرین فعالیت ارسال ها درباره

  • سال خوبی را برای جهان آرزومندم و جهانی پر از صلح و عشق و مهربانی برای انسانها.......
    همه زندگی تون پر از بهونه برای شاد بودن... سال نومیلادی مبارک...♥





    دخترم کجاست پس؟
    مامانی دلش تنگ شده ها خیلییییییییی
    پسر گرسنه اش می شود ، شتابان به طرف یخچال می رود در یخچال را باز می کند عرق شرم ...بر پیشانی پدر می نشیند پسرک این را می داند دست می برد بطری آب را بر می دارد... کمی آب در لیوان می ریزد صدایش را بلند می کند ، " چقدر تشنه بودم "پدر این را می داند پسر کوچولو اش چقدر بزرگ شده است ..


    آرزویم اینست که دلت خوش باشد
    نرود لحظه‌ای از صورت ماهت لبخند
    نشوذ غصه کمی نزدیکت
    لحظه‌هایت همه زیبا باشد
    از خدا میخواهم که تو را سالم و خوشبخت بدارد همه عمر
    و نباشی دلتنگ ...
    آرزویم اینست که دلت خوش باشد !
    پشت هر کوه بلند سبزه زاریست پر از یاد خدا
    و در آن باغ کسی میخواند
    که خدا هست ، دگر غصه چرا ؟!!
    آرزو دارم :
    خورشید رهایت نکند
    غم صدایت نکند
    ظلمت شام سیاهت نکند
    و تو را از دل آنکس که دلت در تن اوست
    حضرت دوست جدایت نکند ...
    تولد hosseinassar
    http://www.www.www.iran-eng.ir/showthread.php/334015-جشن-تولد-مدیر-بــــــــــــــــــــرقی
    قطار می رود....تو می روی..... تمام ایستگاه می رود............
    و من چقدر ساده ام كه سالهای سال ،در انتظار تو
    كنار این قطار رفته ایستاده ام
    و همچنان به نرده های ایستگاه رفته تكیه داده ام!!(قیصرامین پور)
    مردی نزد روانپزشک رفت و از غم بزرگی که در دل داشت برای دكتر تعریف كرد.
    دکتر گفت به فلان سیرک برو. آنجا دلقکی هست، اینقدر می خنداندت تا غمت یادت برود.
    مرد لبخند تلخی زد و گفت من همان دلقکم!!
    اشك و لبخند و عشق رازی ست قصه نیستم بگویی نغمه نیستم بخوانی صدا نیستم بشنوی یا چیزی كه بینی یا بدانی من درد مشتركم مرا فریاد كن
    نیا باران،زمین جای قشنگی نیست،من از جنس زمینم ،خوب میدانم که اینجا جمعه بازار است و دیدم عشق را در بسته های زرد کوچک نسیه میدادند ،در اینجا قدر مردم را به جو اندازه میگیرند،در اینجا شعر حافظ را به فال کولیان در به در اندازه می گیرند:نیا باران زمین جای قشنگی نیست..
    ´´´´´´¶¶´´´´¶¶¶¶¶´´¶ ¶¶¶´¶¶¶¶
    ´´´´´´¶´´´´´´´´´´¶¶¶ ¶´¶¶´´´´¶
    ´´´´¶´´´´´´´´´´´´´´´ ´¶¶¶¶¶¶¶¶
    ´´´¶´´´´´´´´´´´´´´´´ ´´´¶¶¶¶¶
    ´´´¶´´´´´¶´´´´´´´´´´ ´´´´´´´¶
    ´´´¶´´´´¶¶´´´´´´´´´´ ´´´´´´´¶
    ´´´¶¶´´´´´´´´´´´´´´´ ´¶¶´´´´¶
    ´´´´¶´´´´´´´´´¶¶¶´´´ ´¶¶´´´¶¶
    ´´´´´¶¶´´´´´´´´´´´´´ ´´´´´¶¶¶
    ´´´´´´´¶¶¶´´´´´´´´´´ ´´´¶¶¶
    ´´´¶¶¶¶¶´¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶ ¶¶¶¶
    ´´´¶´´´´¶¶¶¶¶´´´´¶¶¶ ¶´´´¶
    ´´´¶´´´´¶¶¶´¶¶¶¶¶¶¶¶ ´´´¶¶¶
    ´´´¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶´´¶¶ ¶¶¶´´´¶¶
    ´´¶´´´´´´¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶ ´´´´´´´¶
    ´¶´´´´´´´´¶¶¶¶¶¶¶¶¶´ ....´´´¶
    ´´¶´´´´´´´´¶¶¶¶¶¶¶¶´ ´´´´´´´¶...
    تو به من خندیدی و نمی دانستی
    من به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدم
    باغبان از پی من تند دوید
    سیب را دست تو دید
    غضب آلود به من کرد نگاه
    سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک
    و تو رفتی و هنوز،
    سالهاست که در گوش من آرام آرام
    خش خش گام تو تکرار کنان می دهد آزارم
    و من اندیشه کنان غرق در این پندارم
    که چرا باغچه کوچک ما سیب نداشت
    " جواب زیبای فروغ فرخ زاد به حمید مصدق"
    هرگاه یک نگاه به بیگانه می کنی
    خونِ مرا دوباره به پیمانه می کنی

    ای آنکه دست بر سر من می کشی! بگو
    فردا دوباره مویِ که را شانه می کنی؟

    گفتی به من "نصیحتِ دیوانگان مکن"
    باشد، ولی نصیحتِ دیوانه می کنی!

    ...


    فاضل نظری
    به چشمهای نجیبش که آفتاب صداقت
    و دستهای سپیدش
    که بازتاب رفاقت
    و نرمخند لبانش نگاه می کردم
    و گاه گاه تمام صورت او را
    صعود دود ز
    سیگار من کدر می کرد
    و من به آفتاب پس ابر خیره می گشتم
    و فکر می کردم
    در آن دقیقه که با من
    نه تاب گفتن و نه طاقت نگفتن بود
    و رنج من همه از درد خود نهفتن بود
    سیاه گیسوی من مهربانتر از خورشید
    از این سکوت من آزرده گشت و هیچ نگفت
    و نرمخنده نشکفته
    بر لبش پژمرد
    و روی گونه گلگونش را
    غبار سرد کدورت در آن زمان آزرد
    توان گفتن از من رمیده بود این بار
    در آخرین دیدار
    تمام تاب و توانم رهیده بود از تن
    اگر چه سخن از تو می گرزیم
    را چهبارها که به طعنه شنیده بود از من
    توان گفتن از من رمیده بود این
    بار چرا ؟
    که این جداییم از او نبود از خود بود
    و سرنوشت من آنگونه ای که میشد بود
    سخن تمام
    مرا دستهای نامرئی به پیش می راندند
    سخن تمام مرا کوه و جنگل و صحرا به خویش می خواندند
    معلم :

    برای سفید بودن برگ نقاشی ام

    تنبیهم کرد

    و

    "همه " به من خندیدند ...

    اما من

    خدایی را کشیده بودم که

    "همه" میگفتند دیدنی نیست
    30 ثانیه بر روی ستاره قرمز رنگ خیره شو
    .
    حالا روی یک دیوار یا کاغذ سفید نگاه کن و مرتب تند تند پلک بزن... جالبه؟


    تمام سیب های دنیا را

    که جمع کنی و بچینی در مقابل نگاهم

    تا چشم تو در پی هلو ها دل دل می کند

    حوایت نمی شوم


    هم چون قطاری که

    دودش بر می گردد...

    من می رفتم...

    دلم بر می گشت …!


  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
بالا