پسر گرسنه اش می شود ، شتابان به طرف یخچال می رود در یخچال را باز می کند عرق شرم ...بر پیشانی پدر می نشیند پسرک این را می داند دست می برد بطری آب را بر می دارد... کمی آب در لیوان می ریزد صدایش را بلند می کند ، " چقدر تشنه بودم "پدر این را می داند پسر کوچولو اش چقدر بزرگ شده است ..
آرزویم اینست که دلت خوش باشد
نرود لحظهای از صورت ماهت لبخند
نشوذ غصه کمی نزدیکت
لحظههایت همه زیبا باشد
از خدا میخواهم که تو را سالم و خوشبخت بدارد همه عمر
و نباشی دلتنگ ...
آرزویم اینست که دلت خوش باشد !
پشت هر کوه بلند سبزه زاریست پر از یاد خدا
و در آن باغ کسی میخواند
که خدا هست ، دگر غصه چرا ؟!!
آرزو دارم :
خورشید رهایت نکند
غم صدایت نکند
ظلمت شام سیاهت نکند
و تو را از دل آنکس که دلت در تن اوست
حضرت دوست جدایت نکند ...
قطار می رود....تو می روی..... تمام ایستگاه می رود............
و من چقدر ساده ام كه سالهای سال ،در انتظار تو
كنار این قطار رفته ایستاده ام
و همچنان به نرده های ایستگاه رفته تكیه داده ام!!(قیصرامین پور)
مردی نزد روانپزشک رفت و از غم بزرگی که در دل داشت برای دكتر تعریف كرد.
دکتر گفت به فلان سیرک برو. آنجا دلقکی هست، اینقدر می خنداندت تا غمت یادت برود.
مرد لبخند تلخی زد و گفت من همان دلقکم!!
نیا باران،زمین جای قشنگی نیست،من از جنس زمینم ،خوب میدانم که اینجا جمعه بازار است و دیدم عشق را در بسته های زرد کوچک نسیه میدادند ،در اینجا قدر مردم را به جو اندازه میگیرند،در اینجا شعر حافظ را به فال کولیان در به در اندازه می گیرند:نیا باران زمین جای قشنگی نیست..
تو به من خندیدی و نمی دانستی
من به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدم
باغبان از پی من تند دوید
سیب را دست تو دید
غضب آلود به من کرد نگاه
سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک
و تو رفتی و هنوز،
سالهاست که در گوش من آرام آرام
خش خش گام تو تکرار کنان می دهد آزارم
و من اندیشه کنان غرق در این پندارم
که چرا باغچه کوچک ما سیب نداشت
" جواب زیبای فروغ فرخ زاد به حمید مصدق"
به چشمهای نجیبش که آفتاب صداقت
و دستهای سپیدش
که بازتاب رفاقت
و نرمخند لبانش نگاه می کردم
و گاه گاه تمام صورت او را
صعود دود ز
سیگار من کدر می کرد
و من به آفتاب پس ابر خیره می گشتم
و فکر می کردم
در آن دقیقه که با من
نه تاب گفتن و نه طاقت نگفتن بود
و رنج من همه از درد خود نهفتن بود
سیاه گیسوی من مهربانتر از خورشید
از این سکوت من آزرده گشت و هیچ نگفت
و نرمخنده نشکفته
بر لبش پژمرد
و روی گونه گلگونش را
غبار سرد کدورت در آن زمان آزرد
توان گفتن از من رمیده بود این بار
در آخرین دیدار
تمام تاب و توانم رهیده بود از تن
اگر چه سخن از تو می گرزیم
را چهبارها که به طعنه شنیده بود از من
توان گفتن از من رمیده بود این
بار چرا ؟
که این جداییم از او نبود از خود بود
و سرنوشت من آنگونه ای که میشد بود
سخن تمام
مرا دستهای نامرئی به پیش می راندند
سخن تمام مرا کوه و جنگل و صحرا به خویش می خواندند