به چشمان هرزهاش فاحشه ای بیش نیستم
ضعیفهای که پا را از چهار چوبِ خانه (از گلیمِ خود)
فراتر میگذارد
درس میخواند
هنر میشناسد
... ... شعر مینویسد
تئاتر میرود
با دوستانش گاه گاهی قهوهای میخورد
سیاست میداند
بی سیاستی میکند.
از مردهای تازیانه به دست باکی نیست
آموخته ام
در سرزمینی که هر خانهاش "فاحشه خانه" است
جور دیگری باید " زن " بود