فکربلبل همه آنست که گل شد یارش
گل در اندیشه که چون عشوه کند درکارش
دلربائی همه آن نیست که عاشق بکشند
خواجه آنست که باشد غم خدمتکارش
بلبل از فیض گل آموخت سخن ورنه نبود
این همه قول و غزل تعبیه در منقارش
ای که از کوچه ی معشوقه ی ما میگذری
برحذرباش که سرمیشکند دیوارش
آن سفرکرده که صدقافله دل همره اوست
هرکجاهست خدایا به سلامت دارش
صحبت عافیتت گرچه خوش افتاد ای دل
جانب عشق عزیز است فرو مگذارش
دل حافظ که به دیدار تو خو گرشده بود
نازپروردوصالست مجوآزارش