ميخواره با لحن غمزده اي جواب داد:
مي مي زنم
شهريار كوچولو پرسيد: مي مي زني كه چي؟
ميخواره جواب داد : كه فراموش كنم .
شهريار كوچولو كه حالا ديگه دلش براي او مي سوخت پرسيد :
كه چي رو فراموش كني؟
ميخواره همان طور كه سرش را مي انداخت پايين گفت:
سرشكستگي ام را.
شهريار كوچولو كه دلش مي خواست دردي از او دوا كنه پرسيد:
سرشكستگي از چي؟
ميخواره جواب داد:
سرشكستگي ميخواره بودنم را!!
"شازده كوچولوي انتوان دوسنت اگزوپه ري!"