خدمت شروع شد، تاريك و تو به تو
بي عكس نامزدش، بي عكس «آرزو»
شب هاي پادگان، سنگين و سرد بود
آخر خدا چرا؟... آخر خدا چگو....
نه... نه نمي شود، فرياد زد: برقص...
در خنده ی فروغ، در اشك شاملو...
توي كلاهِ خود، لاتين نوشته بود
"Your hair is black, Your eyes are blue"
« - : خاتون تو رو خدا،سر به سرم نذار
اين جا هوا پسه، اينجا نگو نگو»
يك نامه آمد و شد يك تراژدي
اين تيتر نامه بود: «شد آرزو عرو...
س» و ستاره ها چشمك نمي زدند
انگار آسمان حالش گرفته بود
تصميم را گرفت، بعد از نماز صبح
با اشك در نگاه، با بغض در گلو
بالاي برج رفت و ماشه را چكاند
با خون خود نوشت: «نامرد آرزو...»