آخخخییییییی! چه بانمک ...
ذوخ زده شُهدم
رفیق بابام از تبریز اومده بود خونمون .. بچه هاش که کلا نمی تونستن فارسی صحبت کنن هیچی ، تازه فارسی رو زورکی می فهمیدن
خودش و خانومش خییییییلی لهجه داشتن
خیلی باحال بود .. برامون تازگی داشت
هممون با چشمای مشتاق و براق و لبخند به لب ، نگاشون می کردیم .
البته به غیر از بابایی که کلا بین الملله و همه زبون ها رو متوجه میشه و صحبت هم می کنه !
بیچاره بچه ها چقدر سختشون بود هم صحبت نداشتن ..