سمن بويان غبار غم چو بنشينند بنشانند *** پري رويان قرار از دل چو بستيزند بستانند
به فتراك جفا دل ها چو بربندند بربندند *** ز زلف عنبرين جان هها چو بگشايند بفشانند
به عمري يك نفس با ما چو بنشينند برخيزند *** نهال شوق در خاطر چو برخيزند بنشانند
سرشك گوشه كيران را چو دريابند در يابند *** رخ مهر از سحرخيزان نگردانند اگر دانند
ز چشمم لعل رماني چو مي خندند مي بارند *** ز رويم راز پنهاني چو مي بيينند مي خوانند
دواي درد عاشق را كسسي كاو سهل پندارد*** ز فكر انان كه در تدبير درمانند در مانند
چو منصور از مراد انان كه بردارند بر دارند *** بدين درگاه حافظ را چو مي خوانند مي رانند
در اين حضرت چو مشتاقان نياز ارند ناز ارند *** كه با اين درد اگر دربند درمانند درمانند
آن عاشق دیوانه که برج به این بلندی را ساخت
کندانسور و ریبویلر و جریان برگشتی را ساخت
بی شک جرم و عملیات پاس کرد و از آن
سر مست شد و برج تقطیر را ساخت
چی گفتی؟
هر چه از دوست رسد نیکوست مریم جان،بزار کتک بزنه....
جدا؟ به نظر خودمم این بهتر بودش
نه بابا،راستش شعرام رو گذاشتم جلوم دارم نگاه میکنم ببینم کدوم رو میشه
توش تغییر داد،اگر به ذهن باشه که من تعطیلم
اشکال نداره بیاد فقط من روی ماهش رو ببینم بسه...
جدا چطور بود مریم؟
حالا ببین این چطوره
به برج ما نمی توان یافت شهریارا عیب
جز این قدر که ویپینگ میکند گاهی