ن شب، شب بیست و هفتم رجب بود. محمد غرق در اندیشه بود که ناگهان صدایی گیرا و گرم درغار پیچید: بخوان! بخوان به نام پروردگارت که بیافرید، آدمی را از لخته خونی آفرید، بخوان که پروردگار تو ارجمندترین است، همو که با قلم آموخت، و به آدمی آنچه را که نمی دانست بیاموخت . . .
عید مبعث مبارک باد .
شب آرزوهاست....بیایید دعا کنیم برای آن کودکی که در آن سوی پهناور زمین امشب گرسنه خواهد خوابید.
و برای آن بیماری که فردایش را کسی امیدوار نیست.
بیایید از خدا بخواهیم رنج های آدمی را بکاهد و آرامش او را بیفزاید.
__________________