با سنگ ها بگو که به چه انديشه مي کنند؟
چه در نگاه هايشان موج مي زند؟
در دل کوچکشان در چه آسمان تنگشان پرنده اي سرود آزادي را در هواي مه آلود رها مي کند؟
تلألؤ آفتاب سايه روشني را بر بال هايشان به تصوير مي کشد بال هاي
شيشه ايشان که از جنس جان است از آزاديست از مهر است
مي گشايند تا صدايش در عالم بي احساسان رها شود
آسمان را مي بينم که در برابر آن ها خود را حقير مي بيند و با خورشيدش سلامي نصارشان مي کند