MEMOL...
پسندها
3,736

ارسال های پروفایل آخرین فعالیت ارسال ها درباره

  • سلسله موی دوست حلقه دام بلاست
    هر که در این حلقه نیست فارغ از این ماجراست.....
    دارم "وضعیت آخر" از توماس هریس رو می‌خونم

    یه کتاب شعر معاصر هم هست که الان چند شعرش رو خوندم
    "بوی اندام سیب" از رضا چایچی
    سلام ممول
    دلم خیلی برات تنگ شده بود دختر
    گرفتار امتحانا بودم
    مرسی از جمله هات
    نتونسم اونموقع جواب بدم
    خدایا تو را اینجا به صد ها رنگ می جویند
    تو را با حیله و نیرنگ می جویند
    تو را اینجا به گرد سنگ می جویند
    تو جان می بخشی و اینجا به فتوای تو می گیرند جان از ما
    نمی دانم کیم من؟ آدمم؟ روحم؟ خدایم؟یا که شیطانم؟
    تو با خود آشنایم کن...
    :gol:
    :D

    خوب من الان با این بی حالیم چی بگم
    واسه همین می‌گم چه خبر

    تازگیا چه کتابی خوندی ؟
    بزن

    جدی می‌تونی جیغ بزنی ؟
    گاه خیلی دلم میخواد فریاد بزنم، برم یه جای خیلی خلوت، توی یه سکوت فریاد بزنم ولی خوب نمیشه،‌یعنی نمتونم
    منم هیچی
    کلی کار کردم امروز ( :دی ) خسته شدم ساعت 4 خوابیدم تا 6
    حالا فکر کنم تا صبح بیدار باشم، میرم ادامه‌ی کتابم رو می‌خونم شاید
    حدس میزنم چطوری باشه ....

    تنها تشیع جنازه‌ای بود که رفتم ... :cry:

    بگذریم
    چه خبر‌؟
    من یه بار برای دوستم این کار رو انجام دادم
    رفتم تشیع جنازه
    سخت بود .... پیش دانشگاهی بودم، خدا رحمتش کنه، دوست عزیزی بود و هست

    جوه بدی داره
    کلن از جو اون مکان خوشم نمیاد!
    همون جا بودم، با همون احساسات

    چه خبراا ؟

    سوالم رو جواب ندادی
    تا الان تشیع جنازه رفتی ؟
    توی افکار خودم
    این بود منظورم

    سلام
    خوبی ؟
    سخاوت
    پسر بچه ای وارد بستنی فروشی شد و پشت میزی نشست. پیشخدمت یک لیوان آب برایش آورد.
    پسر بچه پرسید:"یک بستنی میوه ای چند است؟" پیشخدمت جواب داد: "۵۰ سنت".

    پسر بچه دستش را در جیبش برد و شروع به شمردن کرد بعد پرسید: "یک بستنی ساده چند است؟"

    در همین حال تعدادی از مشتریان در انتظار میز خالی بودند و پیشخدمت با عصبانیت پاسخ داد: "۳۵ سنت"

    پسر دوباره سکه هایش را شمرد و گفت: "لطفا یک بستنی ساده"

    پیشخدمت بستنی را آورد و به دنبال کار خود رفت.

    پسرک نیز پس از خوردن بستنی پول را به صندوق پرداخت و رفت.

    وقتی پیشخدمت بازگشت از آنچه دید شوکه شد. آنجا در کنار ظرف خالی بستنی ۲ سکه ی

    ۵ سنتی و ۵ سکه ی ۱ سنتی گذاشته شده بود. برای انعام پیشخدمت!!!!!
    من از ستاره سوختم
    لبالب از ستارگان تب شدم
    چو ماهیان سرخ رنگ ساده دل
    ستاره چین برکه های شب شدم
    چه دور بود پیش از این زمین ما
    به این کبود غرفه های آسمان
    کنون به گوش من دوباره می رسد
    صدای تو
    صدای بال برفی فرشتگان
    نگاه کن که من کجا رسیده ام
    به کهکشان به بیکران به جاودان
    کنون که آمدیم تا به اوجها
    مرا بشوی با شراب موجها
    مرا بپیچ در حریر بوسه ات
    مرا بخواه در شبان دیر پا
    مرا دگر رها مکن
    مرا از این ستاره ها جدا مکن
    نگاه کن که موم شب براه ما
    چگونه قطره قطره آب میشود
    صراحی سیاه دیدگان من
    به لالای گرم تو
    لبالب از شراب خواب می شود
    به روی گاهواره های شعر من
    نگاه کن
    تو میدمی و آفتاب می شود
    پس چه طور شدی عضو برگزیده ؟ حتما اونها یه چی میدونن دیگه
    از کجا شروع کنم حالا ؟
    نمیخوام برم
    میخوام شعر وداع بگم در مورد تو بستنی میوه ای که دیگه بهت نمیدن بستنی !!!
    منظورم این بود که دفعات قبل پیام داده بودم که خوب وباهم بحث میکردم گفتم شاید از اون روز ناراحتی از دست من به همون خاطر شاید جواب نمیدی
    سلام. گفتم شاید به پیام های قبل ناراحتی وبه ما جواب نمیدی؟
    خواهش ميكنم مرضيه جونم :gol:
    به متناي خوشملو دلچسب تو نمي رسه
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
بالا