خدایا تو را اینجا به صد ها رنگ می جویند
تو را با حیله و نیرنگ می جویند
تو را اینجا به گرد سنگ می جویند
تو جان می بخشی و اینجا به فتوای تو می گیرند جان از ما
نمی دانم کیم من؟ آدمم؟ روحم؟ خدایم؟یا که شیطانم؟
تو با خود آشنایم کن...
سخاوت
پسر بچه ای وارد بستنی فروشی شد و پشت میزی نشست. پیشخدمت یک لیوان آب برایش آورد.
پسر بچه پرسید:"یک بستنی میوه ای چند است؟" پیشخدمت جواب داد: "۵۰ سنت".
پسر بچه دستش را در جیبش برد و شروع به شمردن کرد بعد پرسید: "یک بستنی ساده چند است؟"
در همین حال تعدادی از مشتریان در انتظار میز خالی بودند و پیشخدمت با عصبانیت پاسخ داد: "۳۵ سنت"
پسر دوباره سکه هایش را شمرد و گفت: "لطفا یک بستنی ساده"
پیشخدمت بستنی را آورد و به دنبال کار خود رفت.
پسرک نیز پس از خوردن بستنی پول را به صندوق پرداخت و رفت.
وقتی پیشخدمت بازگشت از آنچه دید شوکه شد. آنجا در کنار ظرف خالی بستنی ۲ سکه ی
۵ سنتی و ۵ سکه ی ۱ سنتی گذاشته شده بود. برای انعام پیشخدمت!!!!!
من از ستاره سوختم
لبالب از ستارگان تب شدم
چو ماهیان سرخ رنگ ساده دل
ستاره چین برکه های شب شدم
چه دور بود پیش از این زمین ما
به این کبود غرفه های آسمان
کنون به گوش من دوباره می رسد
صدای تو
صدای بال برفی فرشتگان
نگاه کن که من کجا رسیده ام
به کهکشان به بیکران به جاودان
کنون که آمدیم تا به اوجها
مرا بشوی با شراب موجها
مرا بپیچ در حریر بوسه ات
مرا بخواه در شبان دیر پا
مرا دگر رها مکن
مرا از این ستاره ها جدا مکن
نگاه کن که موم شب براه ما
چگونه قطره قطره آب میشود
صراحی سیاه دیدگان من
به لالای گرم تو
لبالب از شراب خواب می شود
به روی گاهواره های شعر من
نگاه کن
تو میدمی و آفتاب می شود