MEMOL...
پسندها
3,736

ارسال های پروفایل آخرین فعالیت ارسال ها درباره

  • من نميدانم چرا مينويسم

    از خودم ميگويم يا از دنيا

    براي خودم مينويسم يا ديگران

    فقط اين قدر ميدانم

    كه پاي كسي يا چيزي در ميان است

    بيشتر از دنيا

    بزرگتر از ديگران.
    انگشتان مردم آزارت

    نشانی اشنباه دادند

    سالهاست ...

    که در حجم بی نهایت دستانت

    گم شده ام ...
    گاه تمام رسالت من همین بوده، تا قدم هایی که به سویم برنداشتی را بشمارم و دستم را که می رفت تا قلبت را لمس کند، از میان فاصله ی خودم و تو کنار بکشم و پشتم قایمش کنم و راه باز شود برای رفتنت...
    آسمان چه سنگین نگاهم می کرد وقتی که نتوانستم با مدادرنگی هایم نقش ات را پررنگ کنم، یک جوری که بشود از پشت تمام آن فاصله ها هم تو را دید.
    من اعتراف می کنم که نتوانستم، چون تو نخواستی!
    حالا برگرد و برو سرجای خودت بچرخ. هر چقدر تندتر بچرخی دورتر می شوی. دور شو، به آرامش نزدیک می شوی، و از من دورتر و دورتر و دورتر...
    امروز حالم خيلي خوب است...
    امروز او 22 ساله شد...
    امروز با همه ي وجود دلم مي خواست با او برقصم...
    چقدر د است كه تا شب كلاس دارد


    به تنهايي خود مي گريم
    به نداشتن يار مي گريم
    به بي همنفسي مي گريم
    به ناله هاي خود مي گريم
    و به کساني که يار
    لباس من شوند مي گريم
    و گريه مي کنم
    شايد اشک پر کند تنهايي
    مرا......
    شايد غم ياري کند
    و پر کند سينه مرا
    و شايد فروزندگي غم
    از ياد برد
    بي کسي مرا
    که همگان نه خواهان منند
    که خواهان خنده و لباس
    وشادي منند
    وليکن شايد هيچ کس نيست
    پر کند من مرا........
    تنها فروزنده من
    تنهايي و سکوت است
    که چون سايه اي شوم
    تنهايي سياهي و سکوت
    بر من هديه مي کند
    آري هيچ کس نيست
    پر کند من مرا...........
    و من همچنان
    چشم به ياري اشکم
    که شايد او همرزم تنهايي
    من شود شايد....
    به ديوارم تکيه نکن
    خـــــــــــــــــــــــــــــدای من باش
    بگذار به همه‌ی بندگانت حســـــــــــــــادت کنم
    به ماه و خورشيد و ستارگان و زمين
    بگــــــــــــــــذار بسوزم
    آنقــــــــــــــــــــــدر بسوزم
    که از جنس آتش شوم.


    آدم خلیفه ی تنهای خدا
    روی زمین است
    امپراطوری که گاهی باید برگردد به
    آخرین سلاح اش
    « ... و سلاح او گریه است »


    تمام غم و غصه هایم را یکجا به باد می سپارم.
    به باد می سپارم و نفسی عمیق از ته مانده ی جانم می کشم.
    آرزوهایم را به خورشید می سپارم؛
    و از او می خواهم تا هر روز با نگاه سوزانش ،
    آن ها را به من یادآوری کند و
    گرمای ِشان را در سراسر وجودم بپراکند !
    آنگاه می نشینم ...
    می نشینم به انتظار خورشید و آرزوهایم ...
    نه غمی دارم و نه غصه ای !
    چه زندگی زیبایـــــی !
    آن را که در هوای تو یک دم شکیب نیست
    با نامه ایش گر بنوازی غریب نیست
    امشب خیالت از تو به ما با صفاتر است
    چون دست او به گردن و دست رقیب نیست
    اشک همین صفای تو دارد ولی چه سود
    اینه ی تمام نمای حبیب نیست
    فریاد ها که چون نی ام از دست روزگار
    صد ناله هست و از لب جانان نصیب نیست
    سیلاب کوه و دره و هامون یکی کند
    در آستان عشق فراز و نشیب نیست
    آن برق را که می گذرد سرخوش از افق
    پروای آشیانه ی این عندلیب نیست
    در هاله ای وهم انگیز کم کمک گم شد

    آخرین روزهای کوتاهش . . .

    در گنجه ای سرد و رمزآمیز پنهان شد

    آخرین بازی رویایش . . .

    کمی گستاخ و بی پروا

    چون قاصدک در باد

    و رویایش شبیه شهزاده های

    قصه های ناب بود در یاد

    و رویایش کمی تنها

    مثل من در تب"رویا"

    کمی با دستهایش شاخه ای می چید

    و می پراند با آن

    ذهن خواب آلود و خیس

    گنجشک باران را

    و فردا با تبی دیگر طلوع میکرد

    و پیوند نگاه را با دلی دیگر شروع میکرد

    سایه ها در گیر بود... با هم غروب می کرد

    همیشه صورتش زیبا

    دلش چون آسمان گویا

    همه هستیم بود و شاه رویاها . . .

    و دل دل میشدم در شوق فرداها

    و بودیم همچنان در رویا و رویاها . . .

    نگاه آسمان برگشت !

    کشید آن سایه هامان را

    و رد سایه ها در سایه ها گم شد

    جدا کرد دستهامان را

    و دست کوچک "رویا" بی من شد !

    و رویایم به روزی سرد

    فرو افتاد چونان برگ

    و فردایم به تقدیری

    به بند افتاد چونان مرگ

    و من رفتم به فرداها . . .

    و "رویا"هم به رویاها
    hi honey
    halet khoobe?????????????
    eeeeeeee man ghor ghoro0oam?
    be hesabet miresam
    rasti panahiaro peyda kardam faghat.........
    136mb hajmeshe!
    1karish mikonam
    نمی دانم ...
    آمدنت راخواب دیدم یا رفتنت را ؟
    به گمانم هر دو !
    چه شیرین بود آمدنت ،
    مثل رویاهای کودکانه ، با تبسمی آسمانی همراه
    کوتاه ...
    کوتاه ...
    کوتاه ...
    و چه تلخ و آشفته بود رفتنت ،
    مثل آمدنت بی خبر ، ناگهان
    ولی همچون کابوس ، پریشان ، بی پایان
    کلید بیداری از این کابوس به دست های سرد مرگ سپرده شده
    چقدر مشتا ق بیداریم
    و چقدر به آسمان نزدیک...
    salam khoshgele mannnnnnnnn
    mer30 cheshaye khoshgelo mamanit
    nazz mibine
    boos
    are motmaenam khodes
    h
    khorde namard
    velesh kon badan khodam vasat mikharam azizam ...

    [IMG]
    سلام
    شما لطف میکنی
    ببخشید شما از اخوان ثالث چیزی ندارین؟
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
بالا