پشت کدامین لحظه بن بست جا ماندی تا ببینی زنی اینجا می خواست در تنهایی خویش آسمانش را باتو قسمت کند؟؟؟؟
وسعت آسمان تو آنقدر بزرگ بود که حتی تجسم آسمان کوچک من در آن گم شد....
هیچ کس ندانست در بی پناهی شبهای بی ستاره ام
چقدر لبان و قلبم ، پر از ستاره و دوستت دارم بود.....
و من چقدر بر حقیقی بودنش برخود میبالیدم....
اما..............
شاید که دیگر مهم نیست
که از تو گلایه کنم......
دیگر از خدایم هم نخواهم پرسید
که چرا سهم من از این همه سکوت و گذشت و عشقی بی آلایش
چیزی جز سركوب غرور ، سنگسار احساس و منطقهای بی دلیل نبود؟؟؟.......
من میروم تا در پس ستارگان خاموش خویش گم شوم
بی آنکه تو را در آسمان کوچکم گم کنم.......
و دیگر هرگز از تو نخواهم پرسید
که چــــــــــــرا وسعت آسمان تو
آنقدر بزرگ بود که حتی تجسم آسمان کوچک من در آن گم شد؟؟
قلمت را بردار بنویس از همه خوبیها زندگی؛ عشق ؛ امید
و هر آن چیز که بر روی زمین زیبا هست...
از تمنا بنویس ...از دل کوچک یک غنچه که وقت است دگر باز شود...
بنویس از لبخند...
از نگاهی بنویس که پر از عشق به هر جای جهان می نگرد...
قلمت را بردار روی کاغذ بنویس...
* زندگی با همه تلخیها ؛ شیرین است
ساده و پاک و بی هیاهو ، ساده به اندازه ی یک واژه خوشبختی ، دیگر نخواهم گفت : باران کی خواهد بارید ، می خواهم به انتظار بنشینم و دگر هیچ نگویم ، به خاطرت بسپار کسی سادگی را از چشمان تو آموخت و اندیشه اش قد کشید تا خود خدا ، اعتراضی نیست اگر مهتاب نباشد ، اعتراضی نیست اگر قاصدک نباشد ، ولی تو بمان تا آن طرف خوبی ها