بازی شروع می شود
و من حاکمم ....
بدون لحظه ای تردید حکم میکنم:دل
ورق ها می آیند و میروند
و13 برگ در دستم میماند
در دستم برگهای سر و روبرویم چشمان تو
دل ها می آیند روی زمین و عجب است
که برخلاف قائده ی بازی این توئی که دل می بری
برگ ها تمام میشوند
دل ها تمام می شوند
بازی به اتمام می رسد
من باختم!! هم بازی را و هم دلم را
بی شک زندگی ام را نیز باخته ام
و لبخند پیروز مندانه ی تورا می بینم
کاش حکم دیگری کرده بودم...