خدا گفت: زمین سردش است.چه کسی میتواند زمین را گرم کند؟
لیلی گفت:من.
خدا شعله ای به او داد.لیلی شعله را توی سینه اش گذاشت.
سینه اش آتش گرفت.
خدا لبخند زد.لیلی هم.
خدا گفت :شعله را خرج کن.زمینم را به آتش بکش.
لیلی خود را به آتش کشید.خدا سوختنش را تماشا میکرد.
لیلی گر میگرفت.
خدا حظ میکرد.
لیلی میترسید.میترسید آتش اش تمام شود.
لیلی چیزی از خدا خواست.خدا اجابت کرد.
مجنون سر رسید.مجنون هیزم آتش لیلی شد.
آتش زبانه کشید.آتش ماند.زمین خدا گرم شد
خدا گفت:اگر لیلی نبود زمین من همیشه سردش بود...
هنوز
به زندگی عادت نکرده است
و رنج می برد
از ایستادنش روی زمین
که سیاره را سنگین تر می کند ...
می خواهد بخار شود
بادکنکی شود
گره خورده با نخی
به انگشت کودکی ...
هنوز
به زندگی عادت نکرده است ...
وقتی شروع می کند به دویدن
بی آنکه از جغرافی
چیزی بداند
تمام زمین را
دور می زند
آنچنان تنگ
مرگ را در آغوش می فشارد
که گویی نخستین معشوقش را !
هنوز
به زندگی عادت نکرده است
و هر صبح
نگاه که می کند به من
گویی در نگاهش معجزه ای رخ داده است ...!
دلا محیا شو
محرم حسین می آید ...
ندای مکتب انسان پرورش به گوش آید ...
دلا محیا شو
که کاروان حسین رهسپار سوی خداست ...
ز مردگی به درآ !
تا تو را بیاموزد
چگونه بودن را ...
چگونه مردن را ...
.
.
.
التماس دعا ...