دردهاي من
جامه نيستند
تا زتن درآورم
چامه و چکامه نيستند
تا به رشته ي سخن در آورم
نعره نيستند
تا زناي جان برآورم
دردهاي من نگفتني
دردهاي من نهفتني است
دردهاي من
گرچه مثل دردهاي مردم زمانه نيست
درد مردم زمانه است
من ولي تمام استخوان بودنم
لحظه هاي ساده ي سرودنم
درد مي کند
انحناي روح من
شانه هاي خسته ي غرور من
تکيه گاه بي پناهي دلم شکسته است
کتف گريه هاي بي بهانه ام
بازوان حس شاعرانه ام
زخم خورده است
دردهاي پوستي کجا؟
درد دوستي کجا؟
اين سماجت عجيب
پافشاري شگفت دردهاست
دردهاي آشنا
دردهاي بومي غريب
دردهاي خانگي دردهاي کهنه ي لجوج
اولين قلم
حرف حرف درد را
در دلم نوشته است
دست سرنوشت
خون درد را
با گلم سرشته است
پس چگونه سرنوشت ناگزير خويش را رها کنم؟
درد رنگ و بوي غنچه ي دل است
پس چگونه من
رنگ وبوي غنچه را ز برگهاي تو به توي آن جدا کنم؟
شعر تازه ي مرا
درد گفته است
درد هم شنفته است
پس در اين ميانه من
از چه حرف مي زنم؟
درد حرف نيست
درد نام ديگر من است
من چگونه خويش را صدا کنم؟