اين روزها چه آسان اشك مي ریختم . . .
اشك هايي كه از درياي وجودم جدا افتاده بودند
اشك هايي كه بوي غربت مي داد
بوي تنهايي . . .
انگار فراموش كرده بودم
كه تو عاشقانه ترين نگاه هايت را نثار من كرده اي
من در اوج با تو بودن تنها بودم
زيرا فراموش كرده بودم
در تنهاترين تنهايي هايم هم در آغوش تو ام
ولي تو هنوز هم عاشقانه نگاهم مي كني
دوستم داري
و قلم در دستم گذاشته اي
و ديكته مي كني
تا بنويسم . . .
و من هنوز هم چه كودكانه فكر مي كنم:
كه اين منم كه مي نويسم !
آري !
اين هميشه ترفند شيرين تو بوده است
گاهي از اين بچه گانه ها خنده ام مي گيرد
از اين كه تو در زرورق پوچي ها
من را به مرز عميق ترين عاشقانه هاي نابت مي كشاني
به گونه اي كه شايد هيچ گاه فكر نمي كردم
زير پوچ ترين پوچي ها هم لبخند تو پنهان شده باشد
اما پوچ ترين پوچي ها هم عاشق شدند
و خواستند تا وسيله اي باشند
كه من را به مرز با تو بودن برسانند
و من شايد دوباره فراموش كردم كه اگر تو بخواهي
پوچ ترين پوچي ها هم دچار مي شوند
و دچار يعني عاشق !