samira zibafar
پسندها
539

ارسال های پروفایل آخرین فعالیت ارسال ها درباره

  • اینم که میبینی مموله که خیلی دختر گلیه عین خودت.........شاعر باشگاهه
    باشگاه مهندسان ایران
    اینجا که اومد تالار های این باشگاهو نشون میده که میتونی به تالار آیتی هم بری..........تالار عکس هست تالار گفتگو آزاد خیلی طرفدار داره
    حالا شد........آینجا اپلود نداره ...........تو گوگل بزن( اپ لود غکس)دو سه تا سایت میاد ........عکساتو میذاری اونجا اپ لودو میزنی
    نه چرا بخندم؟........این مربع زرد که عکس یه کوه روشه رو میبینی میزنیش لینک عکسو میزاری توش .........بعد اوکی میزنی
    آنقدر دلتنگ چشمانت هستم که نمی توانم در هیچ چشم دیگری نگا ه کنم آنقدر بیقرارم که هیچ اتفاقی دل غمگینم را شاد نمی کند برای گریستن شانه هایت را کم دارم شانه هایی که بارها و بارها در خواب و خیال تکیه گاه دل عاشقم بود صبر می کنم و عاشق میمانم که خوشبختی از آن عاشقان است
    .
    ..
    بهت مشكوكم .. منو ميشناسي؟
    خواهش مي كنم قابلي نداشت
    .
    خوبي خودت؟ ناراحت كه نيستي آخه اين شعرت غمگين بود
    چه جمله عارفانه اي .. چي شد اينو گفتي؟
    .
    اين عكسو ببين صفا كن ... وري نايس
    ممنون من دیگه واست متنه ادبی نمیفرستم .....آخه مال من خیلی ضایع بود


    ...وقتی بزرگ میشی ، قدت کوتاه میشه ، آسمون بالا می ره و تو دیگه دستت به ابرها نمی رسه و برات مهم نیست که توی کوچه پس کوچه های پشت ابرها ستاره ها چی بازی می کنند .اونا اونقدر دورند که تو حتی لبخندشونم نمی بینی و ماه - همبازی قدیم تو - اونقدر کمرنگ میشه که اگه تموم شب رو هم دنبالش بگردی پیداش نمی کنی ...

    وقتی بزرگ میشی ، دور قلبت سیم خاردار می کشی و در مراسم تدفین درختها شرکت می کنی و فاتحۀ تموم آوازها و پرنده ها رو می خونی و یه روز یادت می افته که تو سالهاست چشمهات رو گم کردی و دستات رو در کوچه های کودکی جا گذاشتی. اون روز دیگه خیلی دیر شده ...

    فردای اون روز تو رو به خاک می دهند و می گویند : " خیلی بزرگ بود " ...

    .

    .

    .

    ولی تو هنوز جا داری تا خیلی بزرگ بشی ، پس بیا و خجالت نکش و نترس ...!


    وقتی بزرگ میشی ، دیگه خجالت می کشی به گربه ها سلام کنی و برای پرنده هایی که آوازهای نقره ای می خونند دست تکون بدی ...

    وقتی بزرگ میشی ، خجالت می کشی دلت برای جوجه قمری هایی که مادرشون برنگشته شور بزنه. فکر می کنی آبروت میره اگه یه روز مردم - همونهایی که خیلی بزرگ شده اند - دلشوره های قلبت رو ببینند و به تو بخندند ...

    وقتی بزرگ میشی ، دیگه خجالت می کشی پروانه های مرده ات رو خاک کنی براشون مراسم بگیری و برای پرپر شدن گلت گریه کنی ...

    وقتی بزرگ میشی، خجالت می کشی به دیگران بگی که صدای قلب انار کوچولو رو میشنوی و عروسی سیب قرمز و زرد رو دیدی و تازه کلی براشون رقصیده ای ...

    وقتی بزرگ میشی ، دیگه نمی ترسی که نکنه فردا صبح خورشید نیاد ، حتی دلت نمی خواد پشت کوهها سرک بکشی و خونه خورشید رو از نزدیک ببینی ...

    دیگه دعا نمی کنی برای آسمون که دلش گرفته، حتی آرزو نمی کنی کاش قدت می رسید و اشکای آسمون رو پاک می کردی ...
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
بالا