آن يار كزو خانه ما جاي پري بود
سر تا قدمش چون پري از عيب بري بود
دل گفت فرو كش كند اين شهد به بويش
بيچاره ندانست كه يارش سفري بود
اوقات خوش آن بود كه با دوست به سر شد
باقي همه بي حاصلي و بي خبري بود
تنها نه ز راز دل من پرده پرده برافتاد
تا بود فلك شيوه او دربدري بود.