در باغ « بي برگي » زادم
و در ثروت « فقر » غني گشتم.
و از چشمه « ايمان » سيراب شدم.
و در هواي « دوست داشتن » ، دم زدم.
و در آرزوي « آزادي » سر بر داشتم.
و در بالاي « غرور » ، قامت کشيدم.
و از « دانش <<، طعامم دادند.
و از « شعر » ، شرابم نوشاندند.
و از « مهر » نوازشم کردند.
و « حقيقت » دينم شد و راه رفتنم.
و « خير » حياتم شد و کار ماندنم.
و « زيبايي » عشقم شد و بهانه زيستنم