*زهره*
پسندها
14,783

ارسال های پروفایل آخرین فعالیت ارسال ها درباره

  • خب گد یات قیز! ساعات اون ایکی دی، سن بوردا نه الیسن هااااان؟؟؟؟ اخطار استیسن!؟؟
    تاپیک جدید در راهه
    ندیدی، اینقده باحاااااااااااااااااااااااله
    دیشب خواستم سرمد رو بسپرم دست مارال تا حساب کار دستش بیاد، ولی نشد قرار ملاقات رو جور کنیم، منم با دیبا رفتم گردش، کلی جیغ کشید :دی
    آخرش هم گفت خستم شد بخلم کن

    مارال هم خدا رو شکر گنده شده حسابی، با دوچرخه اومده بودش، دیگه نمیخواست بخلش کنی وگرنه منه نیم وجبی له میشدم :دی


    خاطرات کودکي من ... کودکي تو ...

    خوشبختي را

    به رنگ ديروزها

    ترسيم کرده اند ...

    روزها چه زود گذشت ...

    و ما چه ساده گم شديم ...!
    سلاااااااااااااام
    خوبی ؟
    نه ه ه ه ه ه ه ه ه ه، برا سرمد بود

    این برا شما :gol:
    شما که ما رو یادتون رفت :cry:
    شرمنده دیر شد
    واردی=هست
    پول واردی= پول هست
    میگم پول واردی شهریه کلاس رو بدی
    به به، میبینم که آبجیمون هم شروع کرده به ترکی یاد گرفتن! عمو رو اذیت نکن تو دلش هیچی نیست
    ببخش=باغیشلا
    باغیشلایین که ممکنه بخوای جلو استادت بگی میشه ببخشید


    در زندگی لحظاتی هست

    غرق شان که باشی

    نه می بینی و نه دیده می شوی !

    نه باران خیس می بارد

    نه زمین سرگردان خودش است ...

    نه سیب ممنوع است و نه گندم

    .

    .

    .

    لحظاتی که می شود دور از چشم دنیا

    با تنهایی عشق بازی کرد !

    لحظاتی که خدا از تنهایی زاده می شود ...!


    خوشحالم !

    لااقل برای اینکه تو را در خواب ببینم از هیچ کس اجازه نخواهم گرفت ...

    چگونه بگویم ؟!

    دلم برای خدای معصومی که در قلب تو زندگی می کند تنگ شده است ...

    دلم تنگ شده برای هر آنچه از دست داده ام ...

    چشمانم گریانند برای هر آنچه نداشته ام ...

    دستانم پروانه ای می خواهند که هرگز پریدن را از یاد نبرد ...

    و روحم ... شوق پرواز دارد !

    همراه با بادبادکی که در کوچه های کودکی از میان انگشتانم رها شد ...

    و به آسمانها رفت تا هم بازی فرشته ها شود ...!


    بیا کودکانه و بی خبر امید ببندیم

    به تک تک شاخه های درخت خیالمان !

    نگاه هایمان را گره بزنیم

    به آبی بی کران آسمان

    و دست هایمان را ، به هم ...

    بیا ساز بزنیم ، تا روزگار بی وقفه برقصد برایمان !

    و پاک کنیم

    رد پای تمامی این رهگذران مضطرب را !

    چه فرقی می کند خوب ِ من ؟!

    تا آن هنگام که این باران دلتنگی بند بیاید

    زیر چتر خیال می خوابیم ...

    کودکانه و بی خبر ...!

    نیلوفر
    خانه ای خواهم ساخت
    که هیچ یک از دیوارهایش با هم تلاقی نداشته باشند
    و عزلت را چون کلونی بر در خواهم کوفت
    در وسط حیاطم بید مجنونی خواهم کاشت
    تا لیلی در زیر آن آهسته و نرم بخوابد
    و با شربتی شیرین ، شیرین تر از شیرین ، فرهاد را پذیرایی خواهم کرد
    تا در راستای نگاهم بداند فلق را
    و بر در خواهم نوشت
    قبل از آنکه سبزم کنید
    در را نوازش و کلون را کمی خواهش کنید
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
بالا