در بیابان خیلی بزرگ که شن دارد، دارم میپلکم. یک چیزی جایش خالی است و آن هم یک بادکنک است. از کجا بیاورم؟! اصلا خودم تصور میکنم بادکنکم. یک بادکنک صورتی با نخ قهوه ای. با باد بالا میروم و به نور خورشید نگاه میکنم، وای که چه گرم است. حال میکنم. چقدر لذت دارد که صورتی باشی و باد کرده باشی و یک نخ هم ازت آویزان باشد. نخم به هیچ سنگ و بوته ای گیر نکرده، نمیدانم از این بابت خوشحال باشم یا ناراحت.
چون فرقی ندارد، پس خوشحالم!
من بادکنکی بیش نیستم که هر لحظه ممکن است بترکد. پس میروم یک گوشه خوشحالی میکنم.