از آن باده ندانم چون فنايم
از آن بيجا نميدانم كجايم
زماني قعر دريايي درافتم
دمي ديگر چو خورشيدي برآيم
زماني از من آبستن جهاني
زماني چون جهان خلقي بزايم
چو طوطي جان شكر خايد به ناگه
شوم سرمست و طوطي را بخايم
به جايي درنگنجيدم به عالم
بجز آن يار بيجا را نشايم
منم آن رند مست سخت شيدا
ميان جمله رندانهاي هايم
مرا گويي چرا با خود نيايي
تو بنما خود كه تا با خود بيايم
مرا سايه هما چندان نوازد
كه گويي سايه او شد من همايم
بديدم حسن را سرمست مي گفت
بلايم من بلايم من بلايم
جوابش آمد از هر سو ز صد جان
ترايم من ترايم من ترايم
تو آن نوري كه با موسي هميگفت
خدايم من خدايم من خدايم
بگفتم شمس تبريزي كيي گفت
شمايم من شمايم من شمايم