nj_un
پسندها
469

ارسال های پروفایل آخرین فعالیت ارسال ها درباره



  • خالی ست

    اتاق کوچک من ...


    من

    تکیه داده ام سرم را

    به کتابی که

    نمی توانم بخوانمش !


    شاید

    کسی که

    به انگشت سبابه در می زند

    خدای خسته ي مهربان باشد ...!


    شبنم آذر


    ضربه ای به پشتش نواخته شد ...

    چشمانش را باز کرد ...

    متعجب از آنچه می دید ...

    گریه را آغاز کرد ...

    از بهشت خدا به جهنم زمینی اش سقوط کرده بود ...

    متولد شده بود ...!!!
    :cry:اي پسر عمو بد.
    ديگه ازت كمك نميخوام:(
    تاپيكتم ديدم.نظرم هم دادم همونجا:w27:
    ولي ديگه ازت كمك نميخوام.ميرم از غريبه ها ميپرسم:w09:
    نامه ای به ادمین
    اینجا
    به بقیه دوستان هم اطلاع دهید
    واييييييييي ممنونم هميشه عكساتون بيسته.... عالي بود.... خيلي خوشحال شدم...... سپاسگزارم....:w27::w40::w11:
    شاد باشيد.;)


    وقتی حسرت ها حتی جای دل تنگی ها را هم می گیرد ...

    وقتی روزگار سرد است ...

    وقتی روز به آفتاب التماس می کند ...

    وقتی شب به مهتاب وعده ای جز تاریکی نمی دهد، نمی تواند که بدهد !

    وقتی همه چیز به هم ریخته است !

    وقتی روزگار هیچ وقت آن طور که می خواهی پیش نمی رود ...

    وقتی آواز گنجشک ها هم این جا شنیده نمی شود ...

    وقتی ما در آنیم (لحظه) ولی برگ های طلایی پاییز به سرعت ثانیه های عمرمان یکی یکی از خاطرات درخت پاک می شوند ...

    .

    .

    .

    آن قدر برای رسیدن می رویم که در آخر می بینیم او در همین نزدیکی هاست ......
    اين كه كي ميام ملوم نيست.:gol::gol:
    يه بار صبح.يه بار ظهر.يه بار شب
    خلاصه شهر هرت ديگه:lol:
    يه بارم اصلان نميام.راحت ميشن همه:w30:
    سلام.سلام.:gol::gol::gol:
    هواست كجاست اينجا كجاست؟:eek:
    خوب ملومه شهر هرت ديگه.;)
    پس نبايد زياد تعجب كرد.:hypocrite:


    طعمش تلخ بود ... تلخی اش را دوست نداشتیم !

    بی طاقت شدیم و نا آرام . دهانمان بوی شکایت گرفت و گلایه. نام آنچه از دستش دادیم ... چه بود ؟!

    دیگر عزم آهنی و طاقت فولادی نداریم ؛ دیگر پای ماندن و رفتن نداریم . انگار ما را از شیشه و مه ساخته اند . دیگر برای شکستن مان طوفان لازم نیست ؛ ما با هر نسیمی هزار تکه می شویم ، ترک می خوریم ، می افتیم ، می شکنیم ، می ریزیم . و همین را می خواستند ...

    از اینجا تا تو هزار راه حوصله است ، ما اما چقدر بی حوصله ایم . ما پیش از آنکه راه بیفتیم ، خسته ایم . از نا هموار می ترسیم . از پست و بلند می هراسیم ؛ از هرچه نا موافق می گریزیم !

    شانه هایمان درد می کند ، اندوه های کوچکمان را نمی توانیم بر دوش کشیم . ما زیر هر غصه ای آوار می شویم و در سینه ی ما دیگر جا برای هیچ غمی نیست !

    .

    .

    .

    " ما اهل ماندن نیستیم خوب من ؛ این را زخمهایمان شهادت می دهند ..."
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
بالا