یه روز ظهر بود؛
همسایمون که گوشی تلفن ثابتشون خراب شده بود اومد درمونو زد گفت شما که 2تا گوشی داری یکیشو بده من شب بهتون برمیگردونم_باهاشون نسبتا راحت بودیم.
شب شد!
داشتم کتاب ادبیات 2 دبیرستان رو در حالیکه انتهای سالن نشسته بودم میخوندم!
"صدای زنگ در"...................."خانوم اگر ممکنه در رو باز کن"....................."من دستم بنده هادی...خودت پاشو !"
(احسان هم که داره درسشو میخونه و پرنده هم داشت مثه همیشه تو تشتک نوشابه، نوشابه میخورد که....)
بابام بلند شد و پاش رفت رووش!!! :-(((((
ولی چون پرنده جیغ زد سریع پاشو ورداشت....اما خب......پرنده از ناحیه پا و درون آسیب همیشگی دیدو بعد از چند ثانیه......واقعا تمیز و بدون کثیفی مرد.
تا چند هفته همه بچه های مدرسه دیدن چطور داغون بودم!
هنوزم گاهی بعضیاشونو که میبینم به حال اون روزام اشاره میکنن...البته منظوری ندارن...ولی خب بالاخره جزئی از خاطراتمونه.