سلام شاهد جان.خوبی؟می دونی مشکل اصلی من چیه؟راست و حسینی بهت بگم اینه که من تا حالا اینهمه از مامان بابام دور نبودم

.من شدیدا به مادرم وابسته هستم.اصلا از زاهدان نمی ترسم.اتفاقا پسر عمه ام تعریف می کنه از مردماش.یکی از معلمهای مدرسه بابام هم خانومش زاهدانیه.فامیلای خانومشون ما رو دعوت کردند.عموی دوستم که همین دانشگاه قبول شده استاد زبان دانشگاه هست.کلی آشنا هست.از این نظر خیالم راحته اما شاهد جان من طاقت دوری از مادرمو ندارم(نخند!

)دوره لیسانسم نرفتم تهران یا دانشگاه صنعت نفت چون دلم می خواست پیش خانواده ام باشم.حالا این چه بدبختی بود که من دچارش شدم؟

من چرا باید اینهمه دور باشم؟

امیدوارم این دو سالی مثل باد بگذره!


